روزگار

 پا ، توان سفر ندارد که
 ناله هایم اثر ندارد که
.
 این فریدون کجا رفت ،  ضحاک
 از کسی دست بر ندارد که
.
 دیو اکوان ،  به کار ویرانی ست
 رستم اصلا خبر ندارد که
.
 شاه نادر کجایی بگویی
 چین و روس وتتر ندارد که
.
 روز گار از همه طلبکار است
 گرد این قلعه در ندارد که
.
قطره ای غیرت کریمخانی
در رگ او گذر ندارد که
.
 زندگی ، دستخا لی تر از مرگ
 زنده بودن ثمر ندارد که
.
 رنگ و بوی زمان نفس گیر است
 شهر و کوه و کمر ندارد که
.
حال آدم گرفته است از يأس
 تاب توپ و تشر ندارد که
.
 یاوه ها مشمئز مان کردند
 فرجه ی زیب و فر ندارد که
.
 پاک و نا پاک را نمی فهمد
  این زمانه ، هنر ندارد که
.
 زیر سم خودش نهد حق را
 کمتر وبیشتر ندارد که
.
 آتش حسرتش سوخت جانم
 نزد او خشک وتر ندارد که
.
چشم های مچاله ی تاریخ
عبرتی در نظر ندارد که
.
دو قدم مانده تا ته  طاقت
هیچ راه مفر ندارد که...
.