سوگند به ستاره گرداننده و باسرعت رونده
که از دید پنهان میشود وباز از نوظاهر میشود
ستاره ای که التماست برای ماندنش کافی نیست
آری... روزی جلوه گر میشود
روزی، لحظه ای... نورش را میبینی
روزی که افکارت زیاد مسرور نمیشود!
چون میداند لشکرِجنگ های دم به دمش
برای از بین بردن یادبود او
با تک نگاه چشمانِ سرگردانش
به ناگاه فرو میریزد
و در یک آن، برنده نبرد چندین ساله... خاطراتش است
و باید از نو مدت ها پریشان حواس باشد...
قلبت اما از شدت اشتیاق، آرزو دارد از قفسه خارج شود
و به سمتش برود
قلبی که کاری به تو ندارد
او معشوقش را میخواهد
حتی اگرتو دیگر زنده نباشی...
آن لحظه خوب نمی دانی چه اتفاقی افتاده!
کمی که میگذرد...
قلبت آن لحظه را بارها و بارها جلوی چشمت می آورد
آخ افکار بیچاره...
جور قلب را تو میکشی
افکار :اشکالی ندارد درکش میکنم...
روی تک به تک سلول های خونی که میفرستد یک اسم را مینویسد... چکارش کنم؟!
وسوگند به قطره اشک خونین همیشگی داخل چشمم
که نمی گذارم پایین بیاید
نمیخواهم کسی بداند سرخی چشمانم بخاطر بی وفایی اش است...
و سوگند به خودت، ستاره گرداننده...
فراموش نخواهی شد
که این کلام فرشته ای بزرگوار است!