بستر مرداب من یک شاخه نیلوفر نداشت
روزگار تلخ من را ، هیچ کس بـاور نداشت
متن تنهـاییِ من ، از بی کسی ها پُر شده
غم فراوان ، شادی اما ، زنگ یادآور نداشت
زخم هایی را که از دست عزیزان خورده ام
رنگ و بویش را گل خونین دل احمر نداشت
روز من تاریک و چشمم روشنی ها را ندید
آسمان بخت من هم ماه یا اختر نداشت
آنقدر گریانم از بی رحمیِ چرخ و فلک
مثل طفلی که پناه امن یک مادر نداشت
وسعت دریای قلبم ، بی شمار است از صدف
آن صدف های شکسته دانه ای گوهر نداشت
زندگی شد چرخش بیهوده ای در حول من
دور خود چرخیدم اما مبدا و محور نداشت
در خیالاتم دلم را ، خوش به یاری می کنم
تا شود همدم ولی دل یار غم پرور نداشت
می شود آرامِ جان ، جانم برایش می رود
دلبری را که خبر از حال این مضطر نداشت
بارها در خاطراتش ، غرق رویا می شوم
غیبتش دار مکافاتی شد و آخر نداشت
هر چه بود از خون دل ، بر دفترم جاری شده
چون قلم در نای خود یک قطره هم جوهر نداشت
افسانه_احمدی_پونه