سُخره ی صخره
صخره به سُخره گرفته بود ،
صخره نوردی را که مثل مورچه ،
صخره را بی طناب ،
گرفته بود و میرفت بالا
صخره نورد جان خود را به سُخره گرفته بود ،
که فقط به اتکاءِ نوکِ انگشتان ،
درآغوش مرگ میرفت بالا
مرگ به او نهیب میزد : ای مجنون !
مدتها بود که چنین حماقتی ندیده بودم
اگرکه به مجلسِ مجنونان رأی گیری میشد ،
برای انتخابِ رئیسِ مجنونان ،
برگزیده تو بودی به اکثریتِ آراء
صخره نورد به موضعی رسید که بن بست بود
نه راهِ پس داشت و نه پیش
تنها مانْد با صخره
تازه به یادِ کودکانِ قریب به یتیمی اش افتاد
دارا و سارا
تازه ازعمود ترسید
تازه نعمتِ افق را درک کرد
آرزو کرد که پایش روی زمین بود ،
حتی در یه چهارراه
که حیران در چهارراه ،
ارزشش بیش از نگاه ،
به مردمانِ به اندازه ی مورچه بود ،
از آن بالا
به خود لرزید
بدون وسایل و واویلا ،
چه کار باید میکرد حالا ؟
بیشتر از یه سرگشته نبود حالا
بین آسمان و زمین ،
یادِ بی ایمانیِ کافر افتادم
بدونِ عُروة الوثقی ،
کافر، کافرانه ،
چگونه بدونِ یاریِ خدا ،
میتواند به آسمانها رَود بالا ؟
باید درون آدم ،
حتماً ایمانِ خوبی باشد برای صعود ،
ایمانی بسیار والا
صخره به سخره گرفته بود ،
اعتقادات پوچی که رسیده بود به نهایتِ شک
حالا چه باید میکرد صخره نورد ،
درمیانِ اینهمه شک ؟
جایی که تنها ،
سرانگشتان و اثرانگشت ،
حک میشد از او برآن صخره
بعنوان کسی که بود و رفت
چه فرق میکند حینِ آمدن به پائین ،
یا حینِ رفتن به بالا
بهمن بیدقی 1402/3/28
زیبا بود موفق باشید