تو داری میروی و شیشه ی ودکا
به جای تلخیِ تو باز خواهد شد
صدایت را اگر بردی صدای گر _
یه ی باران برایم ساز خواهد شد
چنان محکم زدی ، در را به روی هم
در و دیوار دل ، زخم و ترک برداشت
کنار پنجره ، بغض قناری ها
مرا پاشید از هم ، چون تو را کم داشت
دهانش باز مانده در ، از این رفتن
وَ بویت ، از شکافش باز می آید
اگر چه رفته ای ، اما دلِ تنگم
به دیدارت ، بدونِ ناز می آید
گمان کردی که بعد از تو نمی خندم ؟
نه جانم از همین لحظه که رفتی تو
به جای تو ، سرت با گریه دعوا شد
که از چه جای معشوقم نشستی تو ! ؟
تو امشب می روی اما نمیدانی
غریبی میکند با من ، در و دیوار
نمی سازد نفسهایم ، بدون تو
و سرفه میکنم پشت هم و تکرار
به کامم تلخ تر شد قهوه ام حتی
شدم مانند زهر مار از این ساعت
چه کیفی میکند سیگار روی لب
ببخشایم گلم من را از این بابت
چشیدم طعم تلخ بوسه هایت را
ولی بغضم نمی گردد حریف من
نخ بعدی خودش را می برد لای
دو انگشتان لرزان و ، ظریف من
زد آهسته به روی شانه های من
هوای بی کسی های شب و هرشب
تو را هر لحظه می بارم غلط کردم
اگر دادم هوایت را به سوز و تب
سپاه خنده در اوج است و دست من
نمی خواهد بیاویزد به هر بادی
نمیخواهم دلِ تنهای بعد از تو
کُند سر خم برای ذره ای شادی
سکوت تلخ این خانه نمی گیرد
هوای سرد و تنهایی این غم را
تمام شیشه را سر می کشم اما
نکرده ذره ای ، کم آهِ مبهم را
و هر شب سوژه ای تازه برای من
مهیا می کند عکس دو چشمانت
من از خالیِ جایت قصه می بافم
و چشمم اشک می ریزد به دامانت
دوباره شب شد و گیسوی آشفته
به دندان های شانه می زند رویش
سرانگشتان تو کم شد از این حلقه
گره افتاده ، لای خرمنِ مویش
شبی که ساک خود بستی نترسیدی ؟
که می میرم میان سایه های شب !
نگاهم را ندیدی و نفهمیدی ؟
جنون سر می رود از انفجار تب !
گذشتی راحت از این دل عزیز دل
جدا کردی تو راهت را به تنهایی
تو رفتی تازه کوچه داغِ کوچت را
گرفته روی سر ، شاید که باز آیی
اسیرت بودم و پیرت شده این دل
گرفته دود آهم سوی چشمم را
هنوز امید برگشتت به دل دارم
به دندان میکشم آشوب و خشمم را
نبر با خود تمامِ بوی آغوشت ؛
تمامِ ناتمامم مانده سرگردان
گرفتی تا بمیرانی مرا در خود ؟
نفس هایی که دردم میکند درمان !
گلم خسته نباشی مرگِ من آمد
نشسته روبرویم مثلِ یک جانی
تو فکر روزهای دیگرِ خود باش
ولی من میدهم جان را به آسانی
افسانه_احمدی_پونه