وقتی اولین بار نگاهم به تو گره خورد ، آنقدر پلک هایم سنگین شد،
عشقت سخت دیده گانم را آزار میداد
،بغض سنگینی راه گلو ام را بسته بود
و یک حس عجیب درون سینه ام را پر کرده بود
، دیگر نگاه هیچ کس مرا به دام نیانداخت
و پشت لبخندی خودم را پنهان کردم
هرز گاهی از آن خیابان خالی کنار خانه ی تو بی پروا رد میشدم
، اما غافل از آنکه در راه رسیدن به تو نکند شب شود.
و ترس در آغوشم خوابیده باشد.
باز مهتاب از شدت موهایت میخکوب شد،
درست مثل دختری که دوست نداشتم به هیچ دلیلی باتو همکلام شود
اما همیشه عابری برای رد شدن از این خواسته ی تلخ من
برای همکلام شدن با تو پیدا میکرد ،
او یک روز شبیه خورشید به لبه پرتگاه خواهد رسید
و در جستجوی تصویر زیبای تو باران خواهی گرفت
و تو در دلم خواهی مرد ،
و من دیگر برای تو از بِ نهایت دوست داشتن و
از پرکردن لحظه های خالی آینده باتو سخن نخواهم گفت ....
اما تو چطور توانستی، پشت این پنجره یی بِ طلوع نگاه مخملیت
،بی هیچ واهمه ای، مرا با خاطراتت به خواب ببری.
فاران، تو بگو دیگر تورا در کجای این سد سرازیر شده چشمانم پنهان کنم
و چگونه خود را در پشت لبخند های تلخت یک قدم جلوتر از زندان تو بگذارم ....
عزیزحسینی