چقدر دنیای ما تُرده
اسبی که عصّاری میکرد ، حالا مُرده ،
خری که خراطی میکرد ، حالا مُرده
خانم عاطفیِ قصه گوی خوب ،
که با اون لحنِ قشنگش ، قصه میگفت ،
برای ما جِقِله های دهه پنجاه ، حالا مُرده
فکرِ اون روزای خوب ، دلمو بُرده
این روزا دلم غمینه
ندارم هیچ آسمونی ،
هرچی دارم ، همین زمینه
دراین میدونِ بدِ برده فروشی شدم انگار یه بَرده
عمرهمچو اژدهایی ، کلی از روحمو خورده
دنیا بدجوری منو ، بسوی مُرده بُرده
چقدر دنیای ما تُرده
میشکنه مثل یه جام، شیشه ی نازک
تو بگو چیکار کنم با ، این روحِ افسرده ؟
کلی ازخوبهای عمرم ، رفته اند به آنسو
به فراسو
ما اینسو
لاغرشده ، روی یک ترازو
اسکلت شده ، بدونِ بازو
یه همیشه بازنده، در بازیِ زوو
ظلمِ دنیا به یقین حقمو خورده
یه دل مونده ، بلی ، ولیکن آزرده
اون موقع ها چه خوب بود
جِقِله تمومِ دغدغه ی زندگیش ،
یه بستنی یا آلاسکاست
ولی حالا ، یکی از دغدغه هاش ، ماشین فورده
یکی دیگه ش ، پریشان کردنِ دریای ظلمی ست ،
که مدتهاست نشسته روی گُرده
تک و تنها زُل زدم به آسمونا
حدودِ بیست ساله مادرِخوبم ، عروج کرده بسوی آسمونا
دلم تنگ شده براشون
مادر هم که نباشه ، یعنی دنیای تو مُرده
بهمن بیدقی 1402/2/26
درودبرشما
زیباقلم زدید