توی یخچال های قطبی بود
خونِ بی نبضِ و قلبِ بی هیجان
تازه از انجماد برگشتم
به لبِ گرمِ ساحلی بی جان
از نسیمِ خنک بپرس مرا
که نمی داند از تبِ طوفان
مرگ گاهی به گرمیِ تیر است
توی گوشِ شقیقه ای ساده
تبر از پشتِ بُته می خندد
به درختانِ کاجِ افتاده
برف می بارم و نمی میرم
در بهاری که نیست آماده
ابر را می کُشند با باران
باز برگشتم از نبودن تو
باز هم در نبودنت هستم
خانه ای نیست پشتِ این دیوار
کوچه ای از دو سمت بن بستم
نور را توی سایه پیچیدم
با چراغی که نیست در دستم
گم شدم از میانه ی میدان
می دوم در سیاهیِ لایق
شعله ای در کلاسِ جادو نیست
فکر کن جوجه اردکِ زشتی
به بزرگی رسیده و قو نیست
هرشب از نا امیدیِ محضم
نامه ای می نویسم و او نیست
او که حتی نبود در پایان
خسته ام از تبار ساکت ها
کسی آغوشِ داد را بلد است؟
یَلی از سرزمین رستم ها
خانه ی کی قباد را بلد است؟
مُسلمی یا که هر مسلمانی
دفعِ ابن زیاد را بلد است؟
یا که تنها میانِ سربازان....
انجمادی که مشتعل شده ام
جوجه ققنوسِ قله ی قافم
تا که هُرمِ تو را زیاد کنم
با لبانم تنور می بافم
ماهی برکه ام ولی امشب
توی دستِ تو تور می بافم
از نخِ دامنِ تو آویزان
طرحِ این سبزه ها شکفتن شد
تا که رنگِ تو را زیاد کند
دوست دارم پرنده ای بشوی
که به این شاخه اعتماد کند
می دوم از میانِ موهایت
باد باید که کارِ باد کند
سرِ معشوق و روحِ سرگردان
آخرِ قصه را نمی دانم
جز تو چیزی برای بودن نیست
رفته ای از ستاره ی ممکن
آسمانِ تو را سرودن نیست
حدِّ اندیشه را نمی بینم
حرفه ی عاشقان حدوداً نیست
قلبِ زیبای کیست در انسان؟!
خونِ بی نبض ، قلبِ بی هیجان
مسمط طریقه زیبا نوشتید.
و الحق و الانصاف که از جمیعِ شمولِ ساختار و محتوا
زیبا می نویسد کلک جادویی نه باکلاس تان.
درپناه یگانه حفیظ
سلامت باشید و سرافرازترین در طریق دلپیمایِ ارزشنگار.