شب قبل از رویایت ،مرا شکنجه مزن
درشیوه توسل خود شبیه کمان و کماندار
از سرو گردن اسب بالا مرو
مرا به دشنه بلند ستیز خود ، خونین مکن
گاهی سرباز پیاده فریاد جنگ را سر میزند
گاهی ترس را باشمشیر خود
کنار چرخ ارابه خونین میکند
باپرتاب تیر وکمان هرگز هیبت مرا کسی درهم نخواهد شکست
پرتاب کن باهر چه دوست داری
باچوب اقاقیا ،حتی مرا درهم نخواهی شکست
جنگ در خون من سوگند دیرینه دارد
قبل از رویایت مرا از تصمیم خود باخبر کن
جای تصمیمت ،هرگز شورش فرمانروا
باسرباز پیاده یکی نخواهد بود
مخفیانه در شتاب خود مرا محکوم به نابودی مکن
بر می گردم نه به قصد فرار
فرودست افتاده تر از گلهای باغچه
زیر سم اسبها پیام مرا در برگیر
در دلتای پنهاور رویایت
سرنگونم کن با هر آنچه دوست داری
توفان شن در دامنه رویایت
چشم ساحره ها را خواهد بست
فرصت بده کمی، در این صخره خدایی را صدا زنم
فرصت بده میل قدرت ،انتقامت رابیشتر خواهد کرد
ازجایی به جای دیگر پنهان نمیشوم
هرچند جنگ از هر سو جای پنهان دارد
بگذار به سمت معبد در دشت ها شتابان باشم
شاید خدای جنگ در معبد نهفته باشد
شاید شمشیری کنار معبد تصمیمی را تغییر دهد
با بی حوصلگی ،مجبورم مکن درخیال خود
کسی را غرق در خون کنم
همهمه در فریاد را هرچه نزدیکتر
در خون خود ناچار کنم
میدانی پندار من با ارابه کنار معبد
درخشم خود هرگز ساقط نمیشود
ایستاده ام کنار معبد
سنگی مرا صدا میزند
سنگی به سمت محراب تاجش را از سر بر می دارد
کنار سرباز پیاده میخواهد جانش را فدا کند
این پایان جهان نخواهد بود
وقتی سربازی به خاطر سنگ مقدس محرابش
بارویای تو جنگید
درست در شب بعد از رویایت