هرگُلی زدی به سَرِخودت زدی
سحر بود و وقتِ زیبای اذان
یه مُشت آبِ پاک ، ازجنسِ وضو،
به صورتِ روح زدم ،
تا که خوابش بپَرَد
دوتا بال به پشتِ کتف اش زدم تا ،
به آسمانها بپرد
امید دادم به او، چون پدری به کودکی
تا که ازاینهمه نعمتِ خدایی ، حظ بَرَد
پول توجیبی ای دادم به او
تا هله هوله ای زعشق ،
بهرخویشتن بخرد
به او گفتم اگر رفت پیش خدا ،
یادش نرود ، مرا با خود ببرد
خنجری دادم به او
گفتم گر سیاهیِ گناه دیدی ،
شکمش را سفره کرده ، بدَرَد
پندها دادم به او
که همیشه ، به ره راست باشد ، نه غلط
به او گفتم :
" هرگلی زدی ، به سرِخودت زدی "
به او گفتم که همیشه ، گل واژه ای پُرعطر،
به خویشتن بزند
به او گفتم فقط تو یه بنده ای برای ،
ربِ ارزنده ی عالَم
فقط ازخدای عالِم ، حساب ببرد
بوسه ای زدم به صورتش و باز، سفارش کردم او را ،
تا هرآنچه گفته ام ، ز یادش نرود
به او گفتم بی نهایت راه جلوی پای توست ،
فقط ازمسیرِ زیبای خداوند برود
بهمن بیدقی 1402/1/19
آموزنده و زیبا بود