پادشاهی بود با بازی رفیق
از برای یکدگر یاری شفیق
بود سلطان عشق گردش هم شکار
از برای هر دو بر اسبش سوار
تاکه مرغی دیده می شد در هوا
باز او را می نشاندی بی خطا
تا که روزی آن ملک با باز خویش
کرد آهنگ شکار گاو و میش
آهویی از پیش چشم او گذشت
شاد سلطان از پیِ آهو گذشت
دور شد سلطان و آهو دورتر
همرهان از چشمِ او مهجورتر
از پیِ او همرهان می تاختند
لیک در سرعت بدو می باختند
تشنگی بر حالِ سلطان چیره گشت
پیش چشمش کوه و جنگل تیره گشت
مرکبِ خود را به هر سویی بتاخت
دشت و صحرا را تو گویی می شناخت
عاقبت بر دامنِ کوهی رسید
از فرازِ کوه ، آبی می چکید
جامی از ترکش برون آورد شاه
پس گرفت آن را به زیرِ آبراه
قطره قطره می چکید از کوه ،آب
تا که شد لبریز جام از آن شراب
خواست تا نوشد ز آن آبِ زلال
بازِ پرّان ریخت آن آبِ حلال
خاطرش از این عمل آزرده گشت
لیک از تقصیرِ بازِ خود گذشت
بار دیگر جام را پر آب کرد
برد بر لب، مرغش آن پرتاب کرد
خشم و بی آبی ملک را چیره گشت
باز کُشت وخون او جاری به دشت
تا رسید از ره یکی یارانِ شاه
باز را افتاده دید و جان تباه
خواست تا سیراب دارد شاه را
پس بشُست آن جامِ سر کوتاه را
شاه میلِ آبِ جاری کرده بود
تشنگی تاب و توانش برده بود
گفت همره را ، برو بالای کوه
از فزونِ خستگی جانش ستوه
رفت بالا چشمه ی آبی بدید
مرده در آن اژدهایی بس پلید
تفّ او از نور زهرآلود گشت
هر که خورد آن آب دیگر برنگشت
همرهِ شاه آن چه را دید عرضه کرد
پادشه نالید از اندوه و درد
من پشیمان گشتم از کردارِ خویش
آهِ این افسوس دل را کرده ریش
گر چه این آه و فغان سودی نکرد
لیک زان پس شاه خشنودی نکرد
برگرفته از داستانی با همین عنوان از کتاب درسی فارسی پایه ششم ابتدایی