محضر دل
بر حالِ زار از خویشتن دائم عزاداری کنم
کز دل چرا غافل شدم زیور نگهداری کنم؟
آمد ندایی بی ریا از یارِ فاخر با صفا
در راهِ ناب از زیستن دل را هوا داری کنم
بر خود بپیچیدم چنان آرایه ها در امتنان
چرخی و دستی کف زنان تا عزم ِ دلداری کنم
گوشم بدوزم با زبان در عالمی خیرالامان
سر در گریبانم برم از دل شنیداری کنم
هوشم به طوفان از دَغل بر مرزِ بی هوشی برم
تا سیل رنجش را به دل بر صبر ِ دل، ساری کنم
بر چشم خورشیدش کشم دل را به داری در خیال
گرمای مهرش تا ابد میل پرستاری کنم
ابری شوم بر آسمان رعدی زنم بر ناکسان
وانگه ببارد مهر ِ دل مهرآبه ها جاری کنم
از تختِ کی پروا کنم وز نام و پی دل وا کنم
هستی بگیرم در بغل با دل وفا داری کنم
از زیب و زیور بگذرم از جامِ دل بر دل برم
شاید به دلبر دل دهم وصل اش خریداری کنم
خاکم به خاکش افکنم جانم به جانانش دهم
معراج ِ انسانی به کف، سودای ِ رخساری کنم
هرگز نیابم در سخن نا کرده اعمالی، ثمن
توفیق یزدانی سَزَد تا فیض رفتاری کنم
عمری به پوچی شد تلف شاید مَهی آرم به کف
گر رنج ِ مخلوق اش برم سر را سزاواری کنم
آهی به ایام از گذر گاهی به پایانش نظر
خسران والعصر العظیم فریاد بیداری کنم
محمد گلی ایوری
بزرگوارید هر دو عزیز
شاعرانههایتان ماندگار