ای نشسته بر کَشتی از مسافر در خطر چه می دانی
طمه زگنج داری از خشم موج بی خبر چه می دانی
این رسم که جهان به جفا کشان روز گار زند تیع ّ
سر نوشت بَه ناکامی وزان مانده در سفر چه می دانی
عمر انسان به تقدیر دیگر زنید رقمَ
اندکی در حکم ّنظر فرما از از عالم اسرار چه می دانی
دل های عاشق بار بسته اند به دیار یار
در خود کامی از قبیله ی عشق و هنر چه می دانی
مرده اند سخنورا ن به عدل کار دگر بّاید کرد
این مردم که دعا گویند وز سفر خالی سحر چه می دانی
رد پای خون در دل ها ی بی نواخواهد ماند
ترازوی عدل سنگین است و از دل مادر چه می دانی
آینه ی وصف جمال نشان از چهره ی عدل دارد
از ناله ی سوخته دلان و آّیین سفر چه می دانی
در بخشندگی گوهر شرف بدرخشد
زین عمل شَمس تابند گردید و زر وزه گار چه می دانی
ملک از ان تو باشد به امانت دار ی کوش
از کار گذشته گان عبرت و زر قس سر چه می دانی
تیغ بر نده است نه برای کشتن یارا
از جوَشیدن خون لاله زار وز ترک سر چه می دانی
نور بر ظلمت طوع کند دیر نباشد
سلسله گردن ملک داند تو از عاقبت کار چه می دانی
همه رنگ زمان باش راز دار جوانی
گر دهی نانی بی ریا از زخم جگر چه می ددانیم
طوبه ی عالم خدا می پز یرد نگرانند دگران
ندیدی خراب کند کاخ ستم از مردم بی زر چه می دانی
راه مروت پیشه مردان حکیمست
ُز حکمت بلند قامتان راست نظر چه می دانی
خشم خدا می شکند سینه آینه دار را
چون در آینه نور باش وز حال داور چه می دانی
دلنشین و زیباست