گلوله ی سربی
خط تولید به راهست ، روی تسمه نقاله
شیرِمرغ تا جونِ آدمیزاد پیدا میشود ،
درمغازه ی کوچکِ بقاله
اگرکه خود گم شود میانِ آنهمه شلوغی ،
حق داره
یه کاسه ای زیرِ نیم کاسه ست که عمه ها ،
ناسزا شنوی شبانه روزند و،
عِزّ و قُربی دارد خاله
فکرمیکنم ادامه ی دعوای ،
عروس و خواهرشوهرست
اما هیچوقت ، هیچکس ، به گفتنِ هیچ ناسزا و لیچاری ،
حق نداره
هنوز لَوَندی ، آس و پاسِ خیابانهاست
با دوجفت ، چشم و ابرو،
دینِ طرف را ربوده آتیش پاره
امان ز دستِ نفسِ امّاره
ازکوچه خیابان ، صداهایی می آید ،
کسی را شنیدم گفت : نواره
دیگری گفت : نوار که پا نداره
یه ساختمانِ اصولی ساز دراین شهر بود
دیروز دیدم آواره
یه آواره به من گفت : آقا ساعت چنده ؟
گفتم ساعت ، به وقتِ شفاست ،
گفته ام را تأئید میکند غوغای نقاره
هنوز ناتوان ز خریدنِ یک مُشت بادام ،
چرخیِ محل ، داد میزند : چغاله ، چغاله
هنوز شبها ، ز سوی کوهستان ،
صدای زوزه می آید
فکرمیکنم صدای شکنجه ست ، اما میروم بخوابم ،
خودم را به حماقت میزنم و به خود میگویم :
زوزه ی شغاله
الآن برای مان ، بسانِ سیاهه ی زمستان است
دعا میکنم صبح که ازخواب پاشدم ، بهاره
مغزم درد میکند
شیارهایش چرا بطورِ طبیعی شخم نمی خورَد ؟
نتیجه ی ظلمِ چکش ها و، چندین و چند مُغاره
من ، همه اینها را به خوبی می بینم
گرچه اکثراً خاموشم
چشمانِ روحم ، شُکرِخدا ، بسانِ چشمانِ عُقابه
گرچه روحم به دستِ نااهلان " نه خدا "
دائم در عِقابه
این کیست که دائم زاغ سیاهِ مرا چوب میزند ؟
آری همین که صورتش ، کمین کرده در نقابه
کار و زندگی ندارد او؟
خوابش نمیگیرد برود کمی بخوابه ؟
با حضورش مثلِ حضورِ باقیِ ستمگران ،
زندگی ام چقدر تلخه ، همچون زهرِماره
او همه هدفش اینست ، که همه ایمانم را بقاپّه
همه ی اندیشه های من را ،
چه سورئال و چه رؤیا و چه واقع
خدا وکیلی دراین میانه ببینید که کی در رفاهه ،
سرنخ همانجاست
دستم به دامانت ، کَمَکی کُمَکی ، اِی نفْسِ لوّامه
چشمم را به روی همه شان می بندم
حتی دیدنشان هم ، دارد بی شک ، کفّاره
درمیانه ی شعرم ، مثلِ مرحوم عشقی
یه گلوله ی سربی ،
ز ناکجا ازپشتِ سر نامردانه ،
به مغزم اصابت کرد
فعلاً منم و خون و فوّاره
بهمن بیدقی 1401/9/5
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود