خجل از کرده و فعلم ، چه مرا نام ، نه انسانم و هیچ
غافل از بود و شد و هستی انسان، نه انسانم و هیچ
و نه این شعله چراغی ست که خاموش شود
سحر ِخسته تر از، غربت هرشام ، نه انسانم و هیچ
چهره پوشانده ام از نقش ، نقاب است و پناه
به حقیقت چه کنم ، زشتی ِ این فام ،نه انسانم و هیچ
شده چون سنگ ،دل ودیده و سلول و همه اعضایم
نه به پیشم نه به پس،بُرده یکی گام،نه انسانم و هیچ
درعجب مانده ز ِمن ،خلقت و کیهان،که منم بلوایی
آدمی ، خاک نشین ،هاله ی ابهام ، نه انسانم و هیچ
نه سبویم نه شرابم چه مرا باک نه تاکم نه ثمر
شده ام پست تر از حُرمتِ یک جام،نه انسانم و هیچ
نه سفر بوده مرا ، نیست مهم ، آمد و رفتم به یقین
و همین بوده دراین ،کار گه ِ خام ،نه انسانم و هیچ
«شرح این قصۀ ی جانسوز نگفتن تا کی؟
همه مجموعه ای از پیکر و اندام،نه انسانم و هیچ
و خداوند عزیزی ،که هم او شاهد ِو هم حاضر بود
نگرفتم من از او، آیت و الهام....، نه انسانم و هیچ
خانه ای بود اَزَلی ،رفته ز ِ دست و همه رفت از یادم
سخنم، سیم و زَر و خنده ی ارقام ، نه انسانم و هیچ
نه دگر چندصباحی است نشد، خلوت ِ اندیشه کنم
که منم آنکه خودم جای گذاشتم و نه انسانم و هیچ
دلنوشته زیبایی است
جسارتا قوافی؟