گذر زمان را در حیرتم که چنان بی رحمانه به جلو می تازد که همه را پیر وفرتوت ساخته و رمق از توانمان ربوده است.هر چه به خود می نگرم گرد و غبار پیری کم کم دارد مرا در خود فرو می برد و مرا یارای هیچ کاری نیست. چه جانکاه است که آدم از دست برود ولی به آمال و آرزوهای دور ودراز خود نرسدچه احمق آن کسی که خرپول است ولی نتواندآن طور که شایسته است حق خدا وخلق را ادا نماید..در حیرتم که چرا برخی در اوج ناز ونعمت به سر می برند و بی شمار مردمانی که در تنگ روزی خود،سخت به تنگ آمده اند.در حیرتم که چرا برخی از مردمان چنان عاقل و فرزانه اند ولی کثیری از خلایق برجهل مرکب خود سوارند.در حیرتم که چرا برخی از مردمان چنان با ایمان و عاقبت به خیرند و خیل عظیمی از مردمان بی دین و عاقبت به شر.و....
هر چه فکر می کنم این مسائل برای من حل شدنی نیست پس چرا بی خودی سرم را به درد می آورم .مگر من از طرف خدا آمده ام نخیر من هم یکی از این خلایقم که نمی دانم عاقبتم چه خواهد بود؟ولی بس مصرانه برسر این شعر قدیمی از شاعران اولیه فارسی گوی پای می فشارم که :
چرا زیرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانند بس بی نیازی
چرا عمر طاووس ودراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی
صدو اند ساله آن مرد غرچه
چرا شصت وسه زیست آن مرد تازی
جهانا همانا فسوسی وبازی
که با کس نسازی وبر کس نپایی
اگر آزمایمت صد بار دیگر
همانــــــــــــی همانــــــــــــی همانــــــــــــــــی
یا که این شعر که باب دل کباب من است :
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه
آری من هم مثل این شاعران فریاد برمی آورم که گوش و پرده ی آسمان را کر کند که : ای خدا یا ما را در یاب مگر ما نیز از جمله ی بندگان تو نیستیم...
جسارتا شعر دیگران و توضیحات مربوطه در قسمت مطالب
آورده میشود
در این بخش سروده های خود دوستان ارایه میشود