وقتی که فهمیدم دلم بازیچه ی عشق است
افسار دل در دست نادان بچه ی عشق لست
وقتی که پشت هم ، خطا و اشتباهم بود
یعنی تمامِ سرکشم ، بیچاره ی عشق است
سرگرم بازی های دل بودم نگشتم سیر
عاری ندارم از شکست و این همه تحقیر
دیروز و امروز و تمام زندگی من
در دام تنهایی شد و آواره ی عشق است
زیبایی مهتاب شب ها را نمی دیدم
از شاخه های مهربانی گل نمی چیدم
طعمی خوش از این زندگی هم در دهانم نیست
بی ارزشی های دلم درباره ی عشق است
عمری که طی شد بیگمان از زندگی دور است
من فکر می کردم که با مضراب من جور است
تلخی آن را بارها باید چشید و مرد
وقتی که روی شانه ام قد٘اره ی عشق است
ای عشق لا مذهب ، مرا با تو چه کاری بود
کارم کنار تو ، خود آزاری و زاری بود
رسوایی و خواری میان انجمن ، اما؛
بی دین تر از تو ، باز این دلداره ی عشق است
صدبار از تو مرد و با یک گوشه ی چشمت
زنده شد و قربانیِ ، بیماری و خشمت
گویی نمی خواهد بگیرد قدری آرامش
قلبم مریض و عاجز و صد پاره ی عشق است
روحم لطیف و مهربان مانند یک الماس
چشمم نجیب و سر به زیرم ، مملو از احساس
خوبی اگر دارم ، بدی هایم خودم کشته
یک ذات پاک اما دلم ، بدکاره ی عشق است
باید بسوزد تا شود یک مشت خاکستر
من را کشاند با خودش در سردی بستر
تا دست بردارد مگر اینطور از راهش
قلبی که در جانش فقط سی پاره ی عشق است
قلبی ضعیف از "پونه"مانده روی دستانش
خاکی سیاه از غم نشسته روی دامانش
صد بار هم توبه کند از کرده هایش ، باز؛
راهی دگر را میرود رهواره ی عشق است
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و دلنشین بود