سرحال و قِبراق
ردِ تیغِ نوری که ، خورد به تنِ شب
قلبم را ، آماده بهرِ نمازِ کرد
روحم برای برچیدنِ آشغالِ زشتیها ،
رابطه ی خودش را با جسم ،
مثلِ رابطه ی تنگاتنگِ جارو و خاک انداز کرد
سَحَر شد و پرنده ،
زخوابِ شب ز کابْلی که برآن بود
پرواز کرد
پروانه هم پرید ،
سوی گلها و برای آنهمه گلهای ناشتا ،
کلی ناز کرد
روحم سرحال بود و کلی قِبراق
دوید بسوی پنجره و،
سرش را ،
برای گفتنِ سلامی زیبا ،
به نسیمِ سحری و عالیجناب صبح ،
ز پنجره ی باز، دراز کرد
خدا که هیچوقت نمی خوابد با اشاره اش صبح ،
همگام با آنهمه فرشته ی خوب و کامل بی قُبح ،
بی صدا و مثلِ هرروزه ،
شروع به برملای ،
ازجنسِ زیباییِ بیشمار راز کرد
طنز می بارید درآن صبحِ دل انگیز
کودک قبل از رسیدن ،
به صبحانه ای خوشبو
شروع به کوئَک کوئَک ، به تقلید از غاز کرد
مادر خندید و پدر گفت : سلام عزیزم ،
بیا بیرون شیطون ز پشتِ اون دیوار
کودک با دُو،
خودش را زود رسانْد به آندو آغوشِ رؤیایی ،
بعد از سلامی زیبا ، کاری کرد ،
که مامان و بابا فکر کردند ،
که آن فِنچِ وروجک ، ز دستانشان پرواز کرد
پدر ولومِ رادیو را چرخانْد
آنهم شروع به پخشِ هنرمندانه ی ساز کرد
همه خوش بودند با وجودِ مشکلاتی بیحد
همچون شکلاتی تلخ
همان مشکلاتی که تو بخواهی یا نه ،
می بینی که خود را ، بسوی تو همی ترکتاز کرد
مهم این بود انسان را ببینی ،
که درمیانه ی سختی و سختی
خودش را خاص کرد
نه اینکه گویم ، رضا دهد به سختی
بلکه ببینی برای صدها آزمون درقبالِ پرداختِ عمر،
خود را همچون خودپرداز کرد
نه اینکه اَبروی مارمولک مانندش را ، همچون اخم ،
تکان دهد بر فرازِ چشمهایش ،
نه اینکه تو ببینی ،
همه اعصابِ خود را قاتل ، همچون داس کرد
روحم بر روی زمین ، " این کُره ی خوب "
دائم غلت میخورْد
خود را میدید ، درمقابلِ سِیلِ انتخاب
اگر انتخابهایی به سادگی با عقل میسر نبود ،
خود را همچون تاس کرد
عمروعاص ، پشیمان بود که خود را ،
به جای اینکه برسانَد به صداقتِ بهشت
خود را در شعله های دوزخی ازعمروعاص کرد
نمازخوانده و، صبحانه خورده
شاد و سرحال ، وجودم ،
خودش را راهیِ بازهم جهانی ،
همه دلارام و دلباز کرد
مغزم هیچگاه نفهمید که چرا آدمها باهم درجنگند
طبیعت که پُر ازصلح بود
همین نکته ، پنجره ی ذهنم را ،
به خیلی دانسته های مهم بازکرد
بهمن بیدقی 1401/3/29
بسیار زیبا و شورانگیز بود
عارفانه
آموزنده