میان خنده می گریم، میان گریه میخندم
به دیروز و به امروزم، به فردا دل نمیبندم
همین یک لحظه را شاید همین یک دم بیاسایم
من از شهر فراموشی من از شب گریه می آیم
دلم را تا کجا باید کجا شاید که دل بندم
من از زیبایی گل ها من از آیینه دل کندم
مدام از گریه میگویم لبی با خنده میجویم
به دنیایم نگاهی کن نگاهی کن تو بر رویم
دلیل بودنم شاید نبودن های من باشد
میان ماندن و رفتن چرا جانم به تن باشد
ازل را تا ابد خواندم به زندانی چنین ماندم
چرا دلبستگی ها را به دوش خسته ام راندم
مدارای فلک دیدم گلی از باغ دل چیدم
من آن هم نغمه باران من آن همسایه بیدم
میان شب فراموشم میان جمع خاموشم
کسی دیگر نمی آید به جز غمها در آغوشم
درون نعره ی آتش میان شعله می سوزم
نگاهم را به خاکستر به خاک تیره میدوزم
بگو ای آسمان امشب چرا از غصه مدهوشم
فلک با من بگو تا کی گذاری غم تو بر دوشم
بگو با من که دلگیرم بگو از زندگی سیرم
بگو شعر رهایی را بگو باید که پر گیرم!
...
مهدی بدری(دلسوز)
غیر از مطالبی که گفته شد نظری نیست .
موفق باشید .