نگاه کن
تو ای محال آرزو
تو ای شکوه شعرمن
تو ای نیاز بودنم
نگاه کن
ببین که حسرتت به دل
نشسته تا که زنده ام
ببین که آرزوی توچگونه جلوه گرشده
به روزهای عمرمن
ببین چگونه خیره می شوم
به جادوی دوچشم تو
درآن نگاه جادویت
لهیب عشق وخواستن
مرا به شعله می کشد
ببین تمام عرصه زمین
به زیر کشت بوته های غم
به رنگ یک غروب خیس وسرد
به رنگ خاکی تمام کوچه های کودکی
به رنگ بغض من شده است.
ببین جهان چقدر فقیروبی بهانه است
هزارسال گشته ام
وازمیان اینهمه نگاه
دریغ از نگاه آشنای روشنی
ببین که قلب من به سینه ام نمی تپد
ببین که هیچ قصه ای
به گوش من طنین آشنا نمی کند
ببین چه سان دلم برای عشق تنگ می شود
چنان دلم درآرزوی عشق تنگ توست
که جز به انتحار خویشتن
دلم زغصه ات رها نمی شود
دلم اسیر عشق توست
نه
صادقانه تر بگویمت
دلم عجیب تنگ عاشقی است
وجز به یک جنون عاشقانه در پناه پیکرت
رضا نمی دهد
چگونه این نیاز تلخ رابرآورم به لب؟
چرا صدای قلب من
به گوش تو نمی رسد؟
چرا صدای ضجه دلم
به احتیاج سرخی لبت
به گوش تو نمی رسد؟
چرا نیاز این تن نحیف
به گرمی فشار بازوان تشنه ات برای تو
عجیب ودور از روال عادی
تمام فصلهای سال می شود؟
چرا تو عاشقم نمی شوی؟
چرا به عشق من نظر نمیکنی؟
چرا به همرهم توسرزمین عشق را
سفرنمیکنی؟
چرا به نیمه شب به گاه خفتنت
مرا به برنمیکشی
ودستهای مرمرین خود
به دور پیکرم گره نمیزنی؟
چرا تب شدید پیکرم
وداغی لبان من
برای تو عجیب نیست؟
چرا میان چنبر تمام هستی ام نمیروی به خواب
که آنچنان ترا زخود رها کنم
که جز به صبح روز رستخیز
لب از لبم جدا کنی
وقرن ها به خواب خوش نمی روی میان بازوان من
(که ازتماس پیکرت اسیر شعله های آتش است)
چرا تو عاشقم نمی شوی ؟
چرا دراین هوای آرزو دمی تو دم نمی زنی؟
چرا رها نمی شوی؟
چرا سفر نمی کنی؟
چرا به سوی عاشقی تو پر نمی کشی؟
چرا تو طیلسان عشق را به بر نمیکنی؟
چرا نظرنمی کنی؟
چرا تو عاشقم نمی شوی؟
دلنشین و بسیار زیبا بود
خوش آهنگ و سرشار از احساس
دستمریزاد