قصه ی آدَما
فوج فوج آدم ، یه چیزی اند بینِ دیو و فرشته
یکی خام و یکی پخته ، یکی هم برشته
مثل مورچه همجوارِهم وول میخورند به دنیا
خداست که آغاز و ابدشان را نوشته
یکی سست بنیان ، یکی سخت بنیان
یکی عاشقِ گوشه نشینی ، یکی عاشقِ صدها عنوان
یکی سربازه ، یکی هم اسب ،
یکی از اهالیِ قلعه ، یکی هم شده جناب سروان
یکی قاطیه با مردم میره حموم عمومی
یکی هم کمتر ازشیر قبول نداره برای ریختنِ تووی وان
یکی نوکرِ خودشه ، یکی هم نوکرِ دولتمردان
یکی ، سان می بینه ،
یکی هم رژه میره ، توو اسارتِ نظمِ محوطه ی سان
یکی صداش مثلِ کلاغه ، یکی هم ، قناری سان
یکی بادیگارد داره ،
یکی هم شده ، هم درجه ی پاسبان
یکی ز جمعِ اغیاره ، یکی هم ز جمعِ دوستان
یکی متهمه ولی پولِ زور نمی گیره
یکی متهم نیست ، درست ، ولی پولِ زور می گیره ،
اونهم در کسوتِ یه دادستان
یکی قاضیه و یکی هم گازی ،
یکی هم برای خودش یه قصه ی ترسناکه ، یه داستان
یکی تووی فردا سِیر میکنه ،
یکی هم در دورانِ باستان
یکی دروغگوئه ، یکی هم از راستان
یکی مثلِ شیره ، قوی پنجه و شرزه
یکی هم هست ازجمله ی ماستان
خلاصه هرکدوم یه جوری اند آدما
قراره قضاوت بِشَن توسطِ خدای خوب
خدا لحظه لحظه هاشونو دیده ، خدا که یادش نمیره
قصه ی کاملشونو خدا میدونه که قراره قضاوتشون کنه
با اونهمه سناریوی خودش و عملکرد اینهمه هنرپیشه ،
که هرکدومشون برای خودشون دارتد یه داستان
بهمن بیدقی 1401/3/3
بسیار زیبا و پر معنی است