درود آواره در ، آوارگــی هـا
تنت صد پاره از بیچـارگی ها
درودم بـر تو و بر مـردمـانت
درود ای آشنــا ، با تیرگی ها
دوباره خـاک بر فرقت نشسته
نی انبونت پَرو بـالش شکسته
بُتن جـای گلوله خورده بر سر
هنوزم لنج تو ، " توری" نبسته
همان دستی که رِکست را بهم زد
بنــای متـروپـل را هـم ، قلم زد
تلی از خاک و جوی خون به روی
دهــان مـردم و ، رقـص بلم زد
از آبــادانِ تـو ، چیـزی نمـانده
فلک بر سینـه ات ســرها نشانده
چـه مـریم های عــاشق زیـر آوار
که از دنیـا شدند آزاد و ، رانـده
فــرو پاشیده از هم سـرستـونت
خــراشیده ، لطیـفِ لالـه گـونت
شکسته قــامت پیــر و جـوانت
تمــاشــایـی شده ، داغ درونت
چه تلخ از سینما شیرین تو رفت
هزاران خاطره هر سال ، هر هفت
چرا بـردند از رویت ، خوشی را
گرفتند ارزشت را ، سینما نفت !
وولک !!!! شهر وفا ، شهر عزا شد
بلم از بنـد کـارونـش جــدا شد
لب شط مام ایـران دست خالی
بـه آب دیده با غم ....همنـوا شد
دهـانت را بـه ضـربِ تیـر بستند
همین هایی که شیطان میپرستند
چه مظلومانه در خـود گریه کردی
چه بـی رحمـانه قلبت را شکستند
اگـر بـا تـو نشد هــرگـز مـدارا
اگـر در خـــاک شد دارا و سارا
تحمـل کـن ، عــزیـز داغـدارم
تلافــی می کنیم ، دردت تسلا !
رسد روزی بگیریم از رُخت گرد
برآریم از خروشت بغض شبگرد
به بهمنشیر و ارونـدت دوبــاره
بشـویی جـای پای هر چه نامرد
به ماهیهای خوش طعم خلیجت
قبـاد و سنگسـر ، حلــوا سفیدت
دهی جــانی دوبــاره و بتــازی
به قلب دشمنِ ، دون و پلیــدت
میان ثروتی و آه ، افسوس
شدی بازیچه ی صد دسته سالوس
تو از نسل شکوه آریایی
نشو لطفا در این پیکار مایوس
سفیر شادی و بزمت ، صدا کن
بساط عاشقی را ، روبرا کن
حریمت جای هر بیگانه ای نیست
دلت را بـا حلالت ، هم نوا کن
ز جا برخیز و فریادت برآور
رها کن نا امیدی را ....دلاور
همیشه کوه بودی ، کوه تر باش
تو ای آزاده ، ای سرو ای صنوبر
دو دستت را به گرمی میفشارم
کنارت خـالصـانه داغ دارم
تو را تا یک خروشی پر تلاطم
به دستـان خدایم می سپـارم
افسانه احمدی ( پونه)