مجنـون چه شده تورا شدی دوراز من
حــرفی نزدم ، شدی تو رنجور از من
مجنون ، من و تو قصه ی یک زندانیم
آزاده و هـر دومـان کمـی ویــرانیـم
هر کس به طـریقی دلمان را خون کرد
زخمی به من و تو را چنین مجنون کرد
مجنـون تو بگو بـی تو مگر میمــانم
خـود دانـی و این درد و غمِ پنهـانم
جــز تـو به کسـی دلـم ندادم هرگز
دور از تو گمـان نکن کـه شـادم هرگز
محبــوبِ منــی و از وفــا دل دادم
در راهِ تــو با سکـه ی جــان افتـادم
ایـن آینـه ها دست دلم را خواندند
با شانـه ی تو مـوی مرا افشاندند
دلتنـگیِ دل را بـه دلت بخشیـدم
از کنـدن و دوریِ دلـت تـرسیـدم
مجنون تو مرا زخمه زنی حرفی نیست
مِهرم به سرِ دخمه زنی حرفی نیست
تــرسم که ســرِ عاشقی ام باد دهی
دادِ دلِ ایـن شکسته بـر بــاد دهی
با مـن تو نکن دشمنی و رحمی کن
خـونابه نکن جگـر ، مـرا رحمی کن
درد از تو و درمــان به جفایت دادم
بی تــو غــمِ دل به بی نهایت دادم
انگشت نمـای ایــن و آنـم کردی
زورم تو گــرفتی نـاتــوانم کـردی
گفتم که بدون تو نفس امکان نیست
حتی قدِ ذره ای توان در جان نیست
گفتـم که نــرو قلبِ زمـان می گیرد
بیچــاره دلـم از هیجــان می میرد
مجنــون به چه آییـنِ وفـا را بستی
از وفــایِ به عهـدِ خــودت برگشتی
گفتی جانت ، که گفتمت نـامِ تو شد
روشــن روزم !! فداییِ شام تو شد
از بــودنِ تو یک نفست کــافی بود
دل کنــدنِ تو تـهِ بی انصــافی بود
عاشق که شدیم فــاصله افتـاد به ما
خــاموشیِ صد قــافله افتــاد به ما
هی دوری و هی غصّه و شک و تردید
این دردِ فراق و بی کسی را کَس دید؟
مجنــون به خـدا بی تو نباشم آرام
بی تــو شـده ام مثلِ گُسل ، نا آرام
هــر لحظه درونِ سینه آشوب شدم
از دوریِ تو به غصه منصوب شدم
برگرد که سقف خانه ات خورده ترک
لبهای کــویر و خشکِ من زد شکَرک
از بــس که شده ورد زبــانم مجنون
شیــرین شده لبهای جویده در خون
خواهی که شوم غـریب و تنها اینجا ؟
راضـی تو نشو جـدا بمیــرم اینجا !
مهتـابِ شب از ستاره اش گــریان شد
لیلی به غــم و دوری تو بی جـان شد
پروانه پرش به آتشِ شمعش سوخت
دستم دلِ من را به خیالت می دوخت
آن رازِ نهــان کـه در دلِ تنگــم بود
پنهــانِ تــو بود و مایه ی ننگم بود
دیگــر نتــوانم از تــو من دور شوم
بی تـو بشوم لال و یقین کــور شوم
دردانه ی تــو به مهــرِ تو گیـر شده
بی تو از زمـان خسته ، زمینگیر شده
مجنون به خدا لیلی تو خسته شده
از بس به خیــالات تو پابسته شده
بیدارم و خواب خوش به چشمانم نیست
دردی به تنم دارم و درمانم نیست
چشمان من از نگاه تو سیـــر نشد
قلب از تو و این شکسته ها پیر نشد
با یـادِ تو هــر شب بنشینم تا صبح
در وصلِ تو هر شب به کمینم تا صبح
لطفی کـن و یک بـار دلت راضی کن
حتــی شـده فیـلمِ کمدی بـازی کن
امـروز بیا دلــم به مـویی بند است
مثلِ یک قناری به قفس پا بند است
پر پر شــدنم بــرای تو کافی نیست ؟
اینها همه اش نشانِ دل صافی نیست؟
لیلی همـه ی زنـــدگـی اش درد شود
مجنــون اگـر از دیـدنِ او ســرد شود
برگــرد که چشمم همه شب نم دارد
دل میـــان سینه عــالمی غـم دارد
برگرد که دل با تو فقط جان گیرد
آسوده شود کنارت آن وقت بمیرد
افسانه احمدی (پونه)
جالب و زیبا بود