روزگارِ من
من درجایی و روزگاری زندگی کردم ،
که درست است که به روی خود نمی آورْد ،
ولی به راستگویانِ عالَم غبطه می خورْد و،
حتی نسبت به آنها ، در وجودش رشک بود
شادی اش کم بود و جایش ،
اشک بود و اشک بود و اشک بود
وقتی دنیا بیدار بود ، او خواب بود
وقتی بیدار میشد ، روی گونه های خونین جگرش ،
آب بود و آب بود و آب بود
به کربلای تشنه ی وجودش ،
آب را بر او همه دنیائیان بسته بودند
جای آب تنها به دستِ تشنه شان ،
مَشک بود و مَشک بود و مَشک بود
خونِ دل خوردن و،
سکوت و لرزه ازحکومتهای زار، باب بود
بهرِ این بود که دلش برای مرگ بیتاب بود
همه آرزوها ، یا در قابِ رؤیا بود ،
یا فقط قاب بود و قاب بود و قاب بود
درچنین جایی و روزگاری زندگی کردم من
مانده بودم که چه جوری ،
گلیم ام را ، از آب بیرون بکشم ،
تا آب از آب ، هیچ تکان نخورَد
بالاخره عضوی ازآن روزگار بودم من
روزگاری که تلاش و، سعی ها ،
درکتابِ آسمان ثبت میشد ،
ولی ، درکتابِ خشک و پُرتعصبِ تعصباتِ خشک ،
ز روزگارش ایده ها ، یا حذف میشد ،
یا که شطرنجی اش میکردند دیگران نبینند
همه ی آن سعی ها ،
در روزگارِ وانفسای من ،
پشم بود و، خشم بود و، نهان ازچَشم بود
ولی عجبا که همه مطیعِ زور بودند
برای این بود که بر زبانِ عمل ،
همیشه واژه ی مشکوکِ چَشم بود
بهمن بیدقی 1401/2/5
بسیار زیبا و پر معنی است
موثر