این دیده ز چشمت چه بازی ها گرفته یاد
چه کسی این هنر را در بازی کردن به تو داد؟
نگو از سر تجربه که همان دم دلم میرد
که من از آخرین دیدار همین مردن دارم به یاد
گویند از سر بیکاری دلم میکند بی عاری
تو که ای خدا بیداری،کاین حرفها کار دستم داد
چاییِ صبحانه دم دارد بعد از تو بسی غم
که با نوشیدن نشد کم غمی که جایت به من داد
سراغ هر چه غیر از تو ندارد سر رود چشمم
که سوی چشم من را گوید خدایت به من داد
شُستی و بُردی زِ یادم هر چه بعد از تو ندارم
من هنوز برای یارم چه ها را که نخواهم داد؟
تو ز من هر چه میخواهی بدان همان دمش داری
من ماندم اندر دیاری که کسیام سراغت نداد
نشسته روی نیمکتی در خزان پُربرکتی
دیده نکرده حرکتی زان خبر که عکس تواَم داد
نمیدانم چرا جنگ است که وقت دنیا تنگ است
کار پیرزنی لنگ است که کسی امیدش نداد
غریبا دیدی نیامد وقت شب گویی بیامد
پشت تاریکی درآمد نوری که عشقت به من داد
نیما طلوعی مغانلو🌱⚘❤
ولادت مظهر جود و کرم و بخشش، امام حسن مجتبی (ع) تهنیت باد