فرزندِ سهراب
بچه دیوها وِلو بودند
پائیز آمده بود تابستان را ،
بِستاند از بُستان
رستم بچه گان هم آمده بودند ،
تا که نگذارند ،
تابستان بیفتد به دستِ این پَستان
رستمِ افسانه ای به فرزندِ سهراب میگفت :
تا ابد پشیمانم که پسرم را نشناختم
وگرنه یقین بدان !
که دل به او می باختم
وگرنه به عمد هم که شده ،
به او می باختم
مثلِ پدرانی که به کُشتیِ دروغین ،
به کودکانِ خردسالِ هم می بازند
پس اِی فرزندِ رؤیاییِ سهراب !
بیا و دادِ پدر والامقام ات را ،
ازمن و این پائیزِعمر، بِستان !
بعد برو تا سهرابی دیگر شوی به این دنیا
اِی کودکِ رؤیایی !
تغذیه کن از شیرِ آن مادرِشیرزن وآن پستان
بعد برو آزادمردی بیاموز چون پدرت
همچون آهوان و پروازگونه ی ،
آن خوش پَرِشان و، خوش جَستان
هیچگاه ازجلوی چشمانم آن حماقتم محو نمیشود
چگونه درآن نبردِ لعنتی و شوم ،
نیرنگ زدم به پسرم ؟
خیرِ سرم پهلوانِ این دیار بودم
این برای همیشه ، برای خودم هم شده یک چیستان
نیرنگی که نزد حتی به پسرش ، هزاردستان
ای وای درس گیرید ازمن ، اِی دنیائیان !
ای فانیانی که هم اکنون دراین دنیا ،
هستید از هستان
رستمِ افسانه ای می گریست بی وقفه
موهای سیاهش ،
به سفیدیِ زالیِ پدرش شده بود
میگفت دنیا ، دنیای عمل و عکس العمل است
نیرنگ زدم به پسرم ،
خواب دیدم که شغاد ،
نیرنگ میزند به من به انبوهِ نیزه ها ،
درآن گودالِ سیاهِ نیرنگ ها
حتی رخشِ عزیزم هم ، خونبهای من است
که نیرنگ ،
شیوه ای ست ز شیوه های پَستان
و دنیای من فنا میشود ،
از ضربه های ملائکه ای که ،
بهتر بود مینامیدنشان ،
مجریانِ انتقام و نشان دادنِ ضربِ شَستان
همان فرشتگانِ هلاک کننده ی بدقصدان
واقعاً اشتباه کردم
ولی توبه هم برای هرگناهی نیست
روحِ او را ، چگونه بازیابم ؟
یادم آید که درمیان پهلوانانِ این دیار
ازمیانِ هرمستی به مستیِ یار،
روزگاری بودم ، ز بهترین مَستان
یکعمر بندگی کرده بودم ، منِ گناهکارشده
به بارگاهِ خوش طراوت و،
خوش عطرِ آن یگانه یزدان
بهمن بیدقی 1401/1/17
درودبرشما
زیباقلم زدید