سرد و خالی به مرزهای خودم
غرق کوچ شبانه ای پوچم
تا نفهمم که در درونم چیست
رو به بیرون دگر نمی کوچم
.............
دارم از کادر می زنم بیرون
وقت دلتنگی غرورم نیست
واژه ها از شکوه افتادند
شعر هم شاهد حضورم نیست
......
توی دنیای غرق خنده ی تو
انحصاری شکست سهم من است
میله های قفس نمی دانند
که قناری... حدود فهم است
....
سیرِ آفاق کرده ام اما
شهر دل روی نقشه پیدا نیست
مرگ بر منطقِ شبِ مقیاس
خوب من! روی نقشه ها جا نیست:
که کسی دست بر قلم یک شب
بکشد روی نقشه شهرم را
روی تصویر تازه ای از شعر
بنویسد دلیل قهرم را
....
گاه گاهی که حوضمان سیر است
روی دیوار منعکس شده ام
و زمانی اسیر عقل و جنون
پاره ای هم دچار حس شده ام
در پیِ اکتشافِ زاویه ها
عقل را هی عمود خواهم کرد
پیش چشمان منفعت طلبت
تو بگو من چه سود خواهم کرد؟
.......
دارم از کادر می زنم بیرون
"زوم" کن روی مثنوی هایم
به "فوکوسی" که کرده ای سوگند
اسم تو مانده روی انشایم
شاعر شعر شهر شیون تو
شاهدِ شب شد و تلافی کرد
مخترع نیست شاعری که نوشت:
عزم یک شعر اکتشافی کرد
......
کوچ کردم به انتهای خودم
در ویار فصول ییلاقی
مثل شلاق روی گُرده ی اسب
روی یک شیهه در شبی یاغی
......
رنگ خوبی به شعرهایم داد
حاصل کوچ کردنم این بار
حال این بیت رو به بهبودی ست
برود پرده های اشک کنار:
بیتی از بیت های حافظ را
می نویسم دوباره روی امید:
وقت عید است هم قطاری ها
"گره از زلف یار باز کنید"