کلید دار دهان خاک خورده ام
اگر کسی آمد و سراغ مرا گرفت
نشانی ام انتهای فراموشی ست
به آنها بگو از خاطرم ببرند
خاطرات جان ندارند و نمی میمیرند
خاطرات ، در ذهن هایمان اسیرند
به همان ها که سراغم را می گیرند
بگو ، بُهت هایشان را پیش مادرم ببرند
حرف هایی برای گفتن دارد
باب میلتان نیست ! عذر می خواهم
رنج هایم ، کام مبارکتان را تلخ می کند
بگو شِکوِه هایشان را سوی مزارم ببرند
ته مانده های نوشته هایم را
این خرده داشته هایم را
این خط خطی های آواره را بگو
روز تولدش پیش نگارم ببرند
در اتاقِ هیچ ، که صدای هیچ می آمد
تیک تاکِ ساعتِ خواب رفته ناگهان
شلوغیِ سکوت بی حیا را شکست
کاش روزی مرا درون افکار حقیرم ببرند
خبر نداشت حتی لحظات آخر
از اینکه بی وطن در خود گم شده ام
و پزشکی که به پرستار آرام گفت
جانِ نیمه جانم را به کشورم ببرند
سال نو روزِ دیدنت بود
سال نو شب بوسیدنت بود
جز لحظه چیدنت متولد نشده ام
لطفا اردیبهشت را از بهارم ببرند
*دو بیت ابتدایی برای انتشار در اینجا بنا به دلایلی حذف شدند
خاطرات جان ندارندو نکی میرند
احسنت 🌺🌺👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼