با هر ترانه که مهمان میشود انزوا ی خیالم را
تنها تر میشوم تا برای تو، تنها بمانم
و در تنهایی، از تو بنویسم و از تو بخوانم
چه میشود که قلبِ بزرگِ نهنگی
خیالِ سفر به خشکی میکند؟
خانهی بدون تو برایم زیادی بزرگ است
اگر چه سرمایهام کم بود و
خانه کوچکی را اجاره کرده بودم
امروز، خانه انقدر وسیع شده بود
که ممکن بود
مدتها، به آن طرفاش
مگر برای قرصهای اعصابم
مگر برای قرصهای خوابم
هرگر سفر نکنم
ماه های آخر باهم بودنمان را
به خوبی یادم است
سرد بودی حتی با گلدانی که
همیشه دوستش داشتی
و با لبانات، شاخ و برگاش را
می بوسیدی...
زمستان گذشته نیز، در خاطرام است
پنجره رو به خیابان باز مانده بود
اما آن سرما و به خود لرزیدن ها
مرا به یاد بودنات می انداخت
چه می شود مَردی
هوای روز های تلخاش را کند؟
زمانی که به سفر می رفتی
و نامههایت گاه و بی گاه
کام تلخام را، کمی، فقط کمی
شیرین تر میکرد
میدانستم که بر خواهیگشت
نامه ها را، به دریا میانداختم
از مادربزرگام شنیده بودم
شنیده بودم آب حافظه دارد
بگذریم...
اما روزی که زنگ خانه را میزدی
با خودم میگفتم
نکند این آخرین باریست که باهم هستیم
تصمیم داشتم خودم را
در آرامی آب دریا غرق کنم
آخر میدانی آرامی دریا نیز
مرا یاد تو می انداخت...
آری نهنگ تنها بود
و نامه ها مبدا اش جایی در خشکی بود
دریا در گوشاش به آرامی
زمزمه میکرد حرف هایش را
او هم دانست بود
مرگ، آدم(نهنگ) ها را بهم نزدیک تر می کند
دال|دنیل نعمتی
درود بر شما