عشقِ وزین
درمیانِ خواب ام ، چند لحظه ،
پرده از راز افتاد
چه وِلوِله ای ، بر دلِ دائم در پَرسه ،
باز افتاد
میدانی که عقده ایِ یک عشقِ وزین ام !
باز به عشقِ تو
در منِ ذکرگوی تو
آز افتاد
دیوانه شدم باز
از وقتی به جان و روحِ دوستدارِ هنرم ،
از سوی وجود نازت بر من ، ناز افتاد
چون خوشه ی گندمِ طلایی شدم ، ز خنده لبریز
وقتیکه به دستِ تو، بر پیکرِهمچون ساقه ام ،
دردِ داس افتاد
درمیان این ، بیست و یکمین قمار،
چه خوشنود شدم
که برحضورِ این آسِ وجودت ،
آس و پاسیِ وجودم همچون آس افتاد
من دگر بُرده ام این عمر را ، که تو لولیده در آنی
با دستِ تو بود که درقمارم اینهمه ،
شانس افتاد
تخته های نَرده هم ،
درکنارِ مهتابیِ خانه ،
سَدّ شدند ز ارتفاع نیفتم
چه خوب شد از بهرِ نجات ام ،
جفت شش ( یعنی : دوازده امامِ رهایی )
به ماجرای انداختنِ این دو تاس افتاد
سجده میکردم مقامِ بی بدیل ات را که ناگه ،
مشامم پُر ازعطر شد
در کنارِ سجّاده ز دستِ غیب ، مُشتی یاس افتاد
بهمن بیدقی 1400/11/25
عارفانه و زیبا بود
موفق باشید