فصل پــاییز آمد و من در تـو می سوزم هنوز
چشم خیسم را به تقــویم تـو می دوزم هنوز
جای پایت مانده در این کوچه های سوت وکور
در دل تــاریخ مـانده قصه هـایت بـی مـرور
ســاده بودی پاک ، مثـلِ آبِ یک چشمه زلال
چهـره ات آرام ، زیبـا ، خنـده هایت بی زوال
گـرمِ آغــوشت تبـی تُنـد از لبِ مــرداد بـود
ســوختی و بـارها قـد قــامتت فــریاد بـود
بغضت امـا بغضِ سـرما خـورده ی پاییز بود
کـودتـای نــوژه بـــود و قـافی از تبـریز بود
مهـــربانی کـردی و بــا مهــر زیبـاتـر شدی
با صـدای مــردِ آبــان ســرخطِ دفتـر شدی
سبــزه هـای شـاخـه ات با کـوچ آذر زرد شد
در عــزای ژالـه ی شهــریـور آهت سـرد شد
کــوهِ بهمـن نـاگهـان در زیــر آوارش کشیـد
کــوهـی از آلالــه ی خنـدان کنـار ژالــه چید
20 و پنج اردیبهشت تـو سراسر سـوخت شد
ساحــل زیبــا و شادت بـا ظـرافت روفت شد
پـای تـو کـوه دمـاوند ، دشتِ گـل بر دامنت
پیرهنت صدپاره شد ،پایت به بند،زخمی تنت
سـر به داری کــردی و آرامشت بـر بـاد رفت
گُربه ات را سر بریدن پـای لَنگش هم شکست
آسمان شد سقفت آن هم سنگ می بارد از او
بسترت سرد است و ویران خشک شد راه گلو
گـریـه هایم از سـرِ دلتنگـی و دوریت نیست
اشک مـن از امتـدادِ نسلِ بعدِ زنـدگـی ست
پیکرت زخمـی اگــر شد مـرهمی باشد تـو را
یک نفس هـم بـا تـو مـی ارزد به ختم ماجرا
افسانه احمدی (پونه)