"با یک فنجان فلسفه
یک پاکت فکر و خیال
یا مقداری روانگردان
می شود به بُعدهای زمان رفت!"
میدانی هرشب
کسی از اتاقِ فرمان پایین می آید
تمامِ ساعتها را
در باغچه ی حیاط چال میکند
سکانس پایانیِ ماتریکس را
روی دیوارِ انتهای کوچه نمایش می دهد و
میرود زیر پوستِ خاکستریِ شهر میخوابد...
من میـمانم و
ماهی سیاه کوچولو
که در چمدانِ اتمیِ ناخدای پیر
آب خنک می خورَد
چگونه کشتیـهای طوفان زده
از سقفِ اتاقم چکه نکنند...هان؟
من میـمانم و
جهالتِ سایه های بی خورشید
که غلیظ تر از مداد رنگیها
صورتِ چروکیده ای را بنفش می کنند
چگونه به راز گل سرخ چسبیده نشوم...هان؟
میخواهم سیب ممنوعه را گاز نزنم اما...
پس ای اَبَر قهرمانِ من
بیا ورق بزن مرا
تا از این صفحه ی لعنتی بیرون بزنم
بیا این چرخُ فلکِ پوسیده و
پنهان در کلاهِ شعبده را بچرخان
تا بادبادکهای بر باد رفته
به دستانِ خسته ی کودکان بازگردند
اصلا بیا سمفونی سوم بتهوون را بنواز
تا نظمِ نوین به هم بخورد
بگذار جهان
از پرسپکتیوِ کلمه ی آغازین خارج شود
"با یک فنجان عشق
یک پاکت آرامش
و مقداری آزادی می شود
به انسانیت آمد"
بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد