بی خیالی
یک بادِ سمومِ بی خیالی
مرا در نور دید و، درنَوَردید
یک حسِ بدِ بی دیاری
مرا ، بعد از نور
در تور دید و، بد تراوید
یک حسِ غریبِ بی مانند ،
بود انگار که با خود ،
گاه بی خیال و گاه ،
یکریز و دمادم در نَبَردید
چرا برمن تاخت ؟
شاید من را ، همچون یک اَبَر دید
شاید من را ، یکریز به آفاق و انفس ،
در سفر دید
شاید من را ، ز دامِ تورِ یار، بی مَفَرّ دید
شاید منِ انفرادی را ، غریب و بی نفر دید
شاید من را ، به سلولی انفرادی و تک ،
بسیار بسیار ، بی خبر دید
حالی ست غریب ، بی خیالی
بی خیالی من را انگار، بی ظفر دید
حالِ بی خیالی ، هم خوبه و هم بد
خوبه ،
چون دگر هیچ خیالی نیست در سر،
از زمانِ رفته
دگر در سر نیست یکعالمه ، دردِ سر
پیوند میخورَد تمامِ لحظه ها به یک توکل ،
آنهم چه توکلی ، چون زَر
بَدِه ،
چون ، امید و کار وعشق ورزیدنِ یکریز پس چه میشود ؟
یقیناً ، " نه افراط و نه تفریط " ، همیشه بهترست
آن کسی رهید از غم ،
که میانِ جَوّی از، خیال و بی خیالی راهی ،
پُر ظفردید و رهید و آسمان را ، درنَوَردید
بهمن بیدقی 1400/7/10
بسیار زیبا و دلنشین بود
موثر و پر معنی
دستمریزاد