انتظار
ایکه از دلهای ما بردی قرار
بی قرارم بی قرارم بی قرار
جمعه ها رفتند و ما ماندیم باز
با دو چشم درد ریزو اشکبار
زندگیمان بوی حسرت می دهد
پرشده در خانه هامان بوی نار
می توان شمشیر زد اما نکشت
می توان گل چید جای تیر بار
می توان اندیشه را پرواز داد
تا بلندیهای سخت کوهسار
می توان غرید وچون برقی خهید
مثل ابر تیره هنگام بهار
می توان نالیدو بر استاد گفت
در گذار از صفرهامان در گذار
از غزلهایم چه میگیری غلط
ذهن من کورو غلطها بی شمار
چشمه چشمانمان خشکیده است
کی به پایان می رسد این انتظار
ما به فرمان تو در بازی شدیم
بر کویر جانمان لختی ببار
می شود روزی که سیرابم کنی
تا هلاکت می برندم این خمار
ای که می اییی خدا را تیز تر
بوی باران می دهی یا بوی یار
عطر نابت را کنون حس می کنم
در میان جای جای شاخسار
باز در ذهنم تداعی می شود
می رسد این جمعه ان چابکسوار؟
می توان بیدار ماندو باز دید
نیم لبخندی ز لبهای نگار
می شود با این تفکر باز ماند
استوارو استوارو استوار
انچه میگویم فراموشش مکن
امتحان کن امتحانش یک دو بار
حاجعلی
صادقلوکیوی
۲۷
اسفند
۱۳۹۱