گفتی سفر کنم تا از خاطرت روم من
رفتم ولی چه گویم جانم جدا شد از تن
رفتم من مسافر سوی دیار غم ها
گفتی که سرنوشتت سوی دگر رقم زن
رفتم ز کویت ای جان برکنده شد تمامم
گفتی تمام دل را از عشق من تو برکن
گفتم روم به غربت شاید که تو نباشی
دیدم تو را که هستی هستی به کوی و برزن
گفتم که دل سپردم بر عهد با وفایان
گفتی که عهد دل را ای رهگذر تو بشکن
دیدم تو را رسیدی در باغ چلچراغم
رفتم ولی مشامم از عطر و بوی سوسن
گفتی برو از اینجا تا داغ آرزوها
رفتم ولی نرفتم دیگر به باغ و گلشن
رفتم ولی به راهم دیدم دلی شکسته
شاید من مسافر باشم دلیل ماندن
دیدم به نو بهاران بودی تو در کنارم
رفتم ولی ندارم میلی به خنده کردن
دیدم کبوتران را بهتی نشسته بر دل
شاید که این مسافر باشد بدون مامن
گفتم که قمریان را در حال پر گشودن
گفتم بَریدم از من تا دشت با تو بودن
گفتی برو ولی من در حال پر کشیدن
گفتی برو ولی من در حال از تو گفتن
ای همسفر به راهم دیدم تو هم که هستی
هستی تو در کنارم در وقت خوشه چیدن
دل را من مسافر کندم ز روی خرمن
در فصل لاله زاران اشکم روان به دامن
با تو خزان به جانم هرگز چنین نمیکرد
رفتم ولی ز باران از عاشقی شنفتن
گفتی برو مسافر فصلی دگر بیاید
رفتم در آن زمستان اما تو را ندیدن
در گریه ی بیابان دیدم به خنده خورشید
گفتا مسافری تو با اختران روشن
رفتم به جستجویت نوشیدم از سبویت
ماندم به آبرویت در لحظه ی نبودن
جانم به لب رسید و رفتم که تو بمانی
با جان تشنه کامم بودی مگر تو دشمن
رفتم ولی رسیدم آخر به با تو بودن
شاید که تو رسیدی در ضجه های مردن
...
مهدی بدری(دلسوز)
پاینده باشید.
جالب بود با شکلی قدیمی و موضوعی جالب.
درودهاجناب بدری.