سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پنجره هرچه بُزرگ/ بیشتر درد درو خواهی کرد :

        شعری از

        شادان شهرو

        از دفتر بهشتِ نیمایی : نوع شعر نیمائی

        ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۲ آذر ۱۴۰۰ ۰۳:۵۲ شماره ثبت ۱۰۵۳۱۵
          بازدید : ۵۷۹   |    نظرات : ۲۲

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه

        آخر هفته ولی اولِ آذرماه است

        آفتابِ دمِ صُبح...
        نوش نمبارشِ دیشب را خورد
        بر سَرِِ شاخه ی بید
        آخرین برگِ مُبارز پژمرد

        قُلچماقین ابری
        هیکل افراشته بر کوهِ کرج
        و نشان می دهد از دور به من
        پُشت بازویِ توانمندش را

        دارد امروز هوایی آرام
        یوسف آباد قَوام

        چای می نوشم داغ
        موسمِ کوچِ کلاغ است از باغ
        مانده ام ، اینکه چرا ؟
        دوستان دیروز ...
        چشمشان نور ندارد به چراغ..!!

        از دلِ پنجره ی رو به پلاژِ خورشید
        دختری،.. چهره چُروکانده به اَفیون،.. پیداست
        چه شگفتانه " به لیوان بلورین لب میز " شباهت دارد!!

        پیرمردی لنگان..
        با دوتا کفشِ دهان چاک ،.. گُذشت
        می کُند کولبری، .. بارش لاک
        رَد شُد از راسته اش ، لِکسوزی
        پَرت شُد ،.. بُطری نوشابه به سمتش در خاک

        و سگِ زردِ سرِ جاده ی قِبچاق ، هنوز...
        مُنتظر ، حامیِ تابستان را / دوخته چشم

        این فقط بازدمی از نفسِ پنجره است
        پنجره هرچه بُزرگ
        بیشتر درد درو خواهی کرد

        دخترِ افیونی" پای دیوار فروریخته ی همسایه" کِز کردست
        فندکی ،.. دامنِ فَرپاکیِ احساسش را / آتش زد
        در غَماهنگِ خیابانِ شلوغ
        دودِ برخاسته از سیگارش
        هَلپره می رقصد

        با صدا سوخته ای هاجر بُغض
        بانگ بر می دارد :
        ( تا که تیمورِ عدالت لَنگ است ...
        زیراندازم خاک
        سرپناهم سنگ است )

        چشم را می بندم
        می شوم گوش به دل شیون شهر
        می شوم آه به دلبویه ی درد

        در دلم مرثیه خوانی برپاست

        چشم تا وا کردم ...
        کفتری از سر بامی برخاست

        دُختر اَفیونی...
        می کُند «کوک » به یک سُرفه « گلوتارش» را
        می کُند خِفتِ تنش، پوشش گُلدارش را

        پوزخندی به لبش می شکُفد ، می گوید:
        با وجودی که تب آلودِ پریدن بودم
        پدرم ، زود مرا شوهر داد

        خیره در رهگذران می نگرد
        و به او رهگذران می نگرند

        مردمِ دور و برم ...
        بر اُجاقِ دلشان دیگی نیست
        و چه کس می داند...
        اینکه در کفشِ چه کس ریگی نیست 

        سادگی، پاک خطرناک شُده ست
        به رَگم انگاری...
        خونِ من خاک شُده ست

        کاش ویران بشود پاتُقِ دانشجویی
        کاش ویلان بشود صاحب کاپی چینو

        دِعبلی بود که از « آل عَبا » دَم میزد
        پیش رو ،.. زُهدنمایی میکرد
        در خَفا ،..زُهد تَکانی می کرد

        قهوه را با متادون هم میزد
        تا مبادا بپرد ...
        مُشتری از مُشتش

        دختر افیونی
        می دهد پُشت به دیوار فرو ریخته ی در پُشتش
        می کِشد دست به انگشتر در انگشتش /میگوید:
        _ شوهرم وقتی مُرد ،.. نوزده سالم بود _
        پدرم در شَهران تاجر بود

        در خیالم ،.. گاهی...
        بی هوا ،.. خاطره ای...
        می کُند کولبری یادش را

        دستِ نان آور داشت
        بی هوا ، زاهدِ زالوزادی...
        تاجِ او را برداشت

        فلسفه می خواندم
        با دوتا دخترِ شهرستانی
        هم اتاقی بودم

        نسترن ،.. دُخترِ کرد
        تلخ و شیرینِ نیاکانش را / از بَر داشت
        نسترن باور داشت
        بیستون ، سنگ شُده فریاد است
        بیستون را باید
        با دو تا گوش شنید

        ایلدا دختر لُر ...
        هر کرفسِ سُخنش،.. رایحه ای دیگر داشت.
        بینِ هیچ و همه چیز
        راهِ خود را می جُست
        در نگاهش هر بار...
        شیهه کش ،.. سُمِ به زمین می کوبید...
        اسبِ زین کرده ی « بی بی مریم »

        من به او می گفتم:
        «عشق» یعنی اینکه...
        جیب تو،.. « بانگ انالحق » بزند

        _ نسترن می خندید _

        او به گوشم می گفت:
        عشق را نیست نیاز
        نه به باران بهار
        نه به بابونه ی دشت
        نه به ویلایِ شمال
        نه به ریزابه ی تَنگِ واشی
        نه به گُلگشت لَواسان و فشم
        نه به دارایی و دربان و حشم

        - کاش بینِ «خِرد و عشق » ، دری وا می شُد -

        نسترن می پُرسید:
        دخترِ ایل چرا ...
        حسِ « زن بودنمان » حال نداد ؟

        ایلدا می گُفتش:
        ای دوتا چشمانت / موبدِ در آتشگاه
        ای درآورده خَمِ ابرویت / کُفرِ اهورامزدا
        ای نمکسود نگاه...
        _ حسِ زن بودنمان حال نداد _
        چون که هرکس علمِ دادگری بَراَفراشت
        زن ستیزانه به رویایِ زنان بال نداد

        گرمی و روشنی آتش را
        من در او می دیدم

        کوه را می فهمید...
        رود را می فهمید...
        کوچ را می فهمید...
        نیچه ای بود که محکومِ به «زن بودن» بود.
        کاخ معبدها را...
        کافه کانونِ حماقت میخواند

        ایلدا، دُخترِ ایل
        تِرمِ آخر گُم شُد
        رفت بینِ خرد و عشق بیابد راهی

        دُختر افیونی...
        ساکت شُد

        دوره گردی رَد شُد
        هیزی چشمانش او را خورد

        لات ابری قَمه کش ...
        سینه اش پُر از باد
        از کرج رو به مَلارد
        رَخش می تازاند

        دختر افیونی...
        تن کشان رو به پلاژ خورشید
        گام بر میدارد

        آخرین آه گلوگیرش را
        وزشِ بادی سَرد
        بُغض اَفشانی کرد :

        «چشم» اگر گوشه نداشت...
        «اشک»، در راه  سرازیر شُدن ، در می ماند
        کاشکی دور و بَرَم...
        یک نفر ، مثلِ «برادر» می ماند
        .
        .
        لایِ دیوارِ فُرو ریخته ی همسایه...
        تا کمر, سوخته سیگاری چند _ از دلِ جِرز اُفتاد
        از سرِ  شاخه ی بید...
        آخرین برگِ مُبارز .. اُفتاد

        و سگِ زردِ سرِ جاده ی قِبچاق هنوز
        منتظر حامیِ تابستان را / دوخته چشم

        با خودم میگویم:
        کاش « رَهرو مَردی» ...
        نسب از غیرتِ « بابک» می بُرد
        کاشکی،.. « لَک شوری» ...
        از دلِ لَک زده ی آدمها...
        لَک می بُرد
        .
        .

        شادان شهرو / اول آذرماه ۹۹/ یوسف آباد قوام

         
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        عباسعلی استکی(چشمه)
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۰۹:۴۳
        درود بزرگوار
        بسیار زیبا و خوش آهنگ بود
        دلنشین
        دستمریزاد خندانک
        طوبی آهنگران
        طوبی آهنگران
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۶
        خندانک
        ارسال پاسخ
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۰:۱۳
        درود بر جناب استکی بزرگمهر
        زیبایی در نگاه شماست جناب
        به مهر می نوازید
        مهربانی تان را سپاس خندانک
        ارسال پاسخ
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۰:۱۵
        درود بر مهربانو آهنگران گرانمهر
        سپاس از حضور و مهربانی تان
        مانا و برقرار باشید خندانک
        مهرداد عزیزیان
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۱۰:۴۳
        درود بر شما
        و زیبا بود 👏🌺👏
        طوبی آهنگران
        طوبی آهنگران
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۶
        خندانک
        ارسال پاسخ
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۰:۱۹
        درود بر مهرداد عزیز
        سپاس از توجه و حضور ارزشمندتان
        زیبایی در نگاه شماست جناب خندانک
        ارسال پاسخ
        علیرضا مرادی( مراد )
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۰۹:۳۵
        سلام و درود سروده ای زیبا و شیوایی است
        درودتان باد جناب شهرو
        برقرار و مانا به مهر معبود
        خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک
        خندانک
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۰:۱۷
        جناب مرادی بزرگمهر سلام و درود بر شما
        به لطف خوانده اید بزرگوار
        مهرتان را سپاس
        خندانک
        ارسال پاسخ
        فاطمه گودرزی
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۱۱:۵۸
        درود استاد شهرو بزرگوار
        زیبا بود و غمگین
        آنچه که خواندم از قصه آن دختر افیونی
        و تمام شعر همه اش درد بود و درس
        خندانک خندانک خندانک
        طوبی آهنگران
        طوبی آهنگران
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۶
        خندانک
        ارسال پاسخ
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۰:۲۶
        درود بر مهربانوی سپیدسرا , خانم گودرزی ارجمند
        سپاس از توجه و حضور ارزشمندتان
        دردها و رنج ها , مقدمه ی لذت ها و خوشی های آدمی هستند
        این چیزی ست که دانش روانشناسی به ما آموخته است
        به قول معروف ( بی رنج , گنج مُیسّر نمی شود )
        امید که این دردها , درد زایمان خوشی ها در چشم انداز پیش رویمان باشند
        مهرتان را سپاس خندانک
        ارسال پاسخ
        امين آزادبخت
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۱۳:۳۸
        می شوم گوش به دل شیون شهر...
        *
        می کُند «کوک » به یک سُرفه « گلوتارش» را
        می کُند خِفتِ تنش، پوشش گُلدارش را
        *
        کاش ویران بشود پاتُقِ دانشجویی
        کاش ویلان بشود صاحب کاپی چینو
        با یاد و نام خدا

        من واقعا از شعر،چیزی را بیان نمی کنم.چرا که این اثر،مانند دیگر آثار شادان،زیباست .چیزی که عیان است...
        با این حال آغاز می کنم :
        من در قبل،توضیحات مختصری را پیرامون هنجارگریزیها در اشعار نیما،قید کردم.فکر کنم در پاسخ به انتقاد دوست عزیزم جناب آزاد ارجمند بود،حال فرصتی پیش آمده تا برخی از این گونه های هنجارگریزی را با ذکر مثالهایی از شعر دوست و استاد شعر نیمایی ام،جناب شادان عزیز با هم مرور کنیم.امید که بتواند مفید واقع شود.
        در مصرع هایی که به طور رندم انتخاب کرده ام،همانطور که مشاهده می شود فعل در ابتدای جمله قرار گرفته است.ما می دانیم بر اساس نحو،( نحو به قواعدی گفته می‌شود که از چگونگی هم‌نشینی تکواژها بر روی زنجیرة گفتار و ساختن واحدهای بزرگ‌تر )باید فعل در آخر قرار گیرد، حال اگر شاعر در هم‌نشینی تکواژها اختلال آگاهانه ایجاد کند، به هنجارگریزی نحوی دست زده و این خود یکی از عوامل برجسته‌سازی است؛ به عبارت بهتر، هنجارگریزی نحوی بدین‌صورت است که شاعر با جا به جایی ارکان جمله در شعر، از قواعد نحوی زبان عادی و معیار فراتر می‌رود.
        در شعر سنتی به ضرورت وزن بسیاری تقدیم و تأخرها در حوزة نحو صورت می‌گیرد؛ درحالی‌که در شعر نیمایی تقدیم و تأخر لزوم به ضرورت وزن نیست بلکه بیشتر به قصد و عمد و به انگیزة هنجارگریزی نحوی صورت می‌گیرد.
        حال آنکه تقدم فعل،یکی از گونه های هنجارگریزی نحویست،گونه ی دیگر آن حذف فعل است .به این دو مثال از شعر شادان نگاه کنید:
        ای دوتا چشمانت / موبدِ در آتشگاه
        ای درآورده خَمِ ابرویت / کُفرِ اهورامزدا
        فعل" است" در این دو جمله حذف شده است.
        گونه ی دیگر از هنجار گریزی نحوی، تقدیم مسند بر مسندالیه است .
        و سگِ زردِ سرِ جاده ی قِبچاق ، هنوز...
        سگ زرد= مسند مقدم، * هنوز= مسندالیه مؤخر

        ضمایر رقصان، فاصله افتادن بین ترکیب وصفی, مطابقت صفت و موصوف، حذف «که» موصول و فعل مرتبط با آن و ... از گونه های دیگر هنجار گریزی نحویست.

        یکی دیگر از هنجار گریزیها در اشعار نیمایی،هنجار گریزی گویشیست. اگر شاعری ساخت‌هایی را از گویش محلی خود که در زبان معیار نیست، وارد شعر کند، به هنجارگریزی گویشی دست زده است. به‌عبارت دیگر، هنجارگریزی گویشی آن است که شاعر واژه‌ها و اصطلاحاتی را از زبان بومی‌ـ محلی خود در شعر وارد کند. این شیوه، صمیمیتی را در شعر می‌آفریند که شاید واژگان زبان هنجار توانایی آن را نداشته باشد.من به حد در اشعار شادان،این هنجارگریزی را دیده ام،
        به این بخش از شعر توجه کنید:
        دودِ برخاسته از سیگارش
        هَلپره می رقصد
        واژه هلپره(اگر درست فهمیده باشم که منظور شادان،همینست که من فکر می کنم)به رقص محلی کردها گفته می شود.استفاده از این واژه،برای دودِ سیگار،زیبایی خاصی به ترکیب واژه ها بخشیده است.

        بحث پیرامون هنجارگریزی زیاد است.به همین بسنده می کنم.
        اینجا،اگر شادان فرصت پیدا کرد و حوصه اش را
        دوست دارم پیرامون ویژگی های دیگری از اشعار نیمایی بحث و تبادل نظر شود.بلکه این بهترین فرصت برای یادگیریست.

        با سپاس از دوستان،برای جمع شدن در این محفل.
        نیز شادان عزیز،برای این شعر بسیار زیبا و دوست داشتنی.

        با سپاسمندی.
        خندانک خندانک خندانک
        طوبی آهنگران
        طوبی آهنگران
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۶
        خندانک
        ارسال پاسخ
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۲:۵۴
        درود بر امین عزیز
        و سپاس از حضور ارجمند و نوازش قلم پرمهرت
        به لطف نواخته اید دوست من

        پیرو فرمایش جنابتان ,اجازه بدهید در این مجال "بصورت کُلی" در مورد ( فرم) بگوییم.

        جهانی که ما در آن زندگی می کنیم با آنهمه پهناوری و گستردگی اش . جهان فرم هاست .
        از کوه گرفته تا درخت , گُل , کبک , ...
        از کوارک ها بگیر تا اتم ها , مولکولها , عنصرها , موادها تا ابرکهکشانها
        هر آنچه محسوس و ملموس هست , برای خودش فرمی دارد

        به تعداد آنچه هست , فُرم وجود دارد
        حالا ( مفهوم ) چیست؟؟
        مفهوم , آن برداشتی هست که ما انسانها از فرم ها داریم .
        یعنی ما انسانها بعنوان یک موجود هوشمند , آمده ایم و یک رابطه ی دوطرفه بین ( فرم و مفهوم ) ایجاد کرده ایم .
        و در نگاه ما انسانها , فرم و مفهوم , دو روی یک سکه هستند .
        مفاهیمی که ما انسانها به فرم ها سنجاق می کنیم ( ذهنی ) هستند .
        یعنی ما با ذهنیت خودمان آن فرم ها را تعریف می کنیم .

        فرم , یک نام کلی ست . که روی هر پدیده ای می توانیم بگذاریم .
        و ( مفهوم ) شناختی ست که فکر می کنیم ما از هر کدام از آن پدیده ها داریم .
        هرچه شناخت ما از هر پدیده ای بیشتر بشود . دریچه ی نگاه ما به چیستی آن پدیده بازتر و بازتر می شود .

        در شعر , وقتی از فرم داریم صحبت می کنیم , در ابتدا باید مشخص بکنیم که منظورمان از فرم چه فرمی است .

        آیا منظور ما از فرم , فرم ساختاری ست ؟
        آیا منظور ما از فرم , فرم بیانی ( نحوی ) ست؟؟
        آیا منظور ما از فرم , فرم آوایی ست ؟؟
        و...

        آنچه شما فرمودید در راستای فرم بیانی ( یا همان فرم نحوی , یا به زبان ساده تر در مورد فرمی هست که به " نحوه ی بیان" اشاره دارد)

        نیمایوشیج , بنا بر قول آنهایی که با او دمخور بوده اند , تربیت روستایی داشت . حتی وقتی به تهران آمد و در مدرسه ی فرانسوی سن لویی درس میخواند گفتار و رفتار و پوشش او بهمان شکلی بود که در یوش بود . یعنی به محض ورود به پایتخت و سکونت در آنجا مثل خیلی ها نبود که پشت پا بزند به فرهنگ و زبان و پوشش زادگاهش .

        توی پرانتز ( کشورهای اروپایی هرجا که پایشان باز می شد مدارسی احداث می کردند تا به کمک آن مدارس مردم سرزمین هایی که برنامه ی استعماری برایشان داشتند را شیفته ی زبان و فرهنگ و ادب خودشان بکنند . مدرسه ی سن لویی فرانسوی ها در تهران هم از همان مدارس بود . حالا سوای برنامه توسعه طلبی که در راستای منافع کشور خودشان داشتند . اینجور مدارس در گسترش زبان در بین ملت های دیگر در راستای ارتباطات جهانی اقدام خوبی بود . به هر حال امروزه با جهانی روبرو هستیم که از آن تعبیر به دهکده ی جهانی می کنیم . متاسفانه ما ایرانیان در طول دو قرن گذشته , نظام سیاسی توانمندی نداشتیم که در راستای منافع ملی مان به گسترش زبان و فرهنگ و ادب ایرانی در جهان, آنطور که شایسته ی کشورمان هست اقدام بکند و امروزه از هر طرف , زبان و فرهنگ و تاریخ و مشاهیرمان مورد تهاجم و شبیخون قرار گرفته اند . وضعیت بغرنج زبان فارسی در افغانستان و ترکمنستان و ازبکستان و قفقاز و هندوستان ( هندشمالی ) را خودتان میدانید و نیازی به گفتنش نیست )

        برگردیم به سراغ نیمایوشیج .
        اگر آثار نوشتاری نیمایوشیج را خوانده باشید متوجه شده اید که نیما حتی در نثر هم زیاد پابند به چیدمان دستوری واژگان در جملاتش نیست . و برای اینکه متوجه بشوید نیما چه میگوید , گاه باید واژه ها را در چیدمان جمله هایش پیش و پس کنید تا منظور نیما را دقیق تر درک کنید .
        به این جمله از نیما در شروع یک پاراگراف در نامه ی 77 ص 197 نگاه کنید :
        (( بگذارید بیشتر به مشکلی برخورد کرده شخصیت شما هم برای نمو خود راهی داشته باشد ))

        در اصل نیما میخواهد بگوید :/ بگذارید ( یعنی اجازه بدهید ) شخصیت شما , با مشکل روبرو بشود تا برای نمو خود ( برای رشد خود) راهی پیدا کند ./

        یعنی تا به مشکل بر نخورید به فکر چاره هم نمی افتید . یعنی , از مشکلات واهمه نداشته باشید . و در سطرهای بعدی میگوید ( همیشه مشکلی در هنر هست )

        همین بیان نحوی را به کرات , نیما در اشعارش دارد .

        ولی ..
        ولی همین ایراد دستوری , گاه در برخی مصراع هایش چنان ابهتی به چیدمان واژگانش داده که جذابیت و گیرایی آن مصراع را به اوج برده . و هر صاحب ذوقی را به وجد می آورد .

        به بیان نحوی این مصراع دقت کنید (( ترا من چشم در راهم شباهنگام))

        یعنی آن لغزش های دستوری که عادت نیما در نوشتارش بوده , در شعر او گاه شکلی نو از بیان نحوی را در سرایش پدید آورده که این بیان نحوی مورد استقبال بسیاری از شاعران نیمایی و سپید و حتی کلاسیک قرار گرفته . بقول نیما , آن مشکل , راه نمو را هم باز کرده .

        البته همه جا , بیان نحوی نیما بی عیب نیست . مهم این است که اگر تقلیدی از بیان نحوی نیما صورت می گیرد از جملات ضعیف او نباشد .

        هیچ شاعری نیست که بدون ضعف نباشد . از اخوان گرفته تا شاملو و فروغ .
        باید یاد بگیریم که الگوبرداری ما از نقاط قوت شاعران باشد نه از نقاط ضعف آنها .

        موسیقی بیرونی در برخی مصراع ها از اخوان و شاملو و فروغ و سهراب دچار آسیب دیدگی ست . که در مبحث آسیب شناسی موسیقی بیرونی مطرح هستند . و این آسیب ها ناشی از چند چیز هست
        1- استفاده از تسکین در جای نادرست
        2- استفاده زیاد از اختیارات شاعری در یک مصراع که وزن را مخدوش می کند / بخصوص در مصراع آغازین شعر که قرار هست مخاطب با خوانش آن بر وزن شعر مسلط شود .
        3- کشیدگی رکنی بیش از حد / جایی که انتظار میرود مصراع تمام شوند ولی شاعر رکن های دیگری را به آن مصراع اضافه کرده که در فرم بند آن مصراع فاش میزند .
        4- رکن زدایی از مصراع / جایی که انتظار میرود مصراع ادامه داشته باشد ولی شاعر آنرا ادامه نداده و موجب شده در کلیت بند آن مصراع توی ذوق بزند.
        5- اشباع در واژه های تک هجایی, که موسیقی را ناخوشایند می کند
        6- گسست وزنی در مصراع / طوری که در تقطیع باید آن مصراع را چند تکه جدا از هم کرد تا وزن هر تکه اش درست دربیاید وگرنه در حالت عادی اش خارج از وزن هست ( سهراب , شاملو , اخوان , فروغ و .. دارای چنین مصراع هایی هستند . طوری که ما مجبور شده ایم در فرمشناسی نیمایی نشانه های سرایشی را لحاظ کنیم که یکی از آنها نشانه ی ( ممیز وزنی ست ) یعنی در طول یک مصراع چنانچه مشاهده کردید از ممیز (/) استفاده شده . وزن آن مصراع باید در تکه ها جدا تقطیع شود . در همین شعر نیمایی بالا اگر دقت کرده باشید چند بار از ممیز استفاده شده است . از نظر بنده استفاده یکبار و یا نهایتآ دوبار از ممیز وزنی طوری که آسیب به موسیقی بیرونی نزند می تواند معقول باشد . ولی استفاده ی چند ممیز وزنی در یک مصراع , موسیقی بیرونی را کاملآ مخدوش می کند .

        دوستان نیمایی سرا باید سعی بکنند اگر الگوبرداری میکنند از نقاط قوت شاعران نامی باشد نه از نقاط ضعف آنها

        7- طولانی شدن بیش از حد مصراع ها در صورتی قابل پذیرش هست که در چهارچوب بند و در کنار دیگر مصراع های سازنده ی آن بند , خوش نشینی داشته باشد و مصراع ها به راحتی روی هم سوار شوند . که متاسفانه در برخی مصراع ها حتی از شاعران نامی این نقیصه را مشاهده می کنیم . و باز هم متاسفانه خیلی از شاعران جوان با این دلیل که فلان شاعر نامی هم اینگونه سروده , برای خودشان مجوز نایید و سلامت شعر را صادر می کنند . این نوع نگرش , نگرش درست و معقولی نیست . شاعران نامی از مریخ نیامده اند . آنها هم مثل من و شما , همین مسیری که ما داریم طی می کنیم , آنها هم پیش از ما طی کرده اند . آنها هم مثل ما دچار لعزش و ضعف در اشعارشان بوده اند . حتی خودشان هم معترف بوده اند . اخوان اعتراف کرده است , نیما اعتراف کرده است و ...

        چیزهایی که به نظرم رسید و حس کردم که باید در این لحظه بنویسم فعلآ همین ها بودند .

        بازهم ممنونم از حضور و نوازش قلم شما دوست عزیز
        مانا و پایدار باشید به عشق خندانک
        ارسال پاسخ
        حدیث عبدلی (یارا)
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۱۴:۵۲
        سلام و عرض ادب و احترام
        جناب شهرو گرانقدر
        این شعر زیبا و بلند حاکی از نگرش و جهان بینی شاعر است که فضای اجتماعی/ فرهنگی را ترسیم میکند

        فضای اعتیاد ، تضاد طبقاتی ، کودک همسری، فقر ، تزویر ، ریا و زن ستیزی بر همگان آشکار است

        شاعر با استفاده از استعارات،سمبل ها ضرب المثل، کنایات ، تلمیح ، موسیقی درونی و بیرونی شعر را تقویت نموده است
        از واقعیت عشق و رفاقت نیز غافل نبوده است ...

        آنجا که می سراید؛
        "چای می نوشم داغ
        موسمِ کوچِ کلاغ است از باغ
        مانده ام ، اینکه چرا ؟
        دوستان دیروز ...
        چشمشان نور ندارد به چراغ..!!"

        همه ما با ویژگی باطنی کلاغ در ادبیات فارسی آشنا هستیم صفاتی چون؛ دزدی ، حرص، محتاط بودن ، حیله گری و نادانی از صفات باطنی کلاغ هستند

        و چراغ نماد روشنی ، تقدس ، معرفت، آگاهی و یکی از مظاهر انسان نیز می باشد

        که در فضای شعر جناب شهرو دوستان به تاریکی و پلیدی کشیده شده اند و از معرفت و روشنی به دور هستند
        حتی در بند دیگر شاعر اشاره میکند

        "مردمِ دور و برم ...
        بر اُجاقِ دلشان دیگی نیست
        و چه کس می داند...
        اینکه در کفشِ چه کس ریگی نیست "

        واقعا چه کسی می داند توطئه و نیرنگی در کار نیست


        و عشق :

        "من به او می گفتم:
        «عشق» یعنی اینکه...
        جیب تو،.. « بانگ انالحق » بزند"

        انا‌لحق یعنی من حقیقت ام
        اینجا پول حقیقت همه چیز است
        و عشق با پول اندازه گیری می شود


        و این بند؛

        "چون که هرکس علمِ دادگری بَراَفراشت
        زن ستیزانه به رویایِ زنان بال نداد

        با این بند؛
        "پوزخندی به لبش می شکُفد ، می گوید:
        با وجودی که تب آلودِ پریدن بودم
        پدرم ، زود مرا شوهر داد"


        چه خانواده، چه جامعه و چه قانون بی رحمانه بال های زنان را می بُرند
        و رویای پرواز را از آن ها می گیرند
        و شاعر اینجا همدرد زنان بی بال است
        و در رنج آن ها سهیم می شود


        قلم شاعر دغدغه مند و ستودنی ست
        بابت به اشتراک‌گذاشتن این شعر زیبا از شما سپاس گزارم

        و در آخر با جناب شهرو این بند را تکرار میکنم

        "این فقط بازدمی از نفسِ پنجره است
        پنجره هرچه بُزرگ
        بیشتر درد درو خواهی کرد"


        قلم تان سبز


        🌷
        🌷
        🌷



        🌷
        🌷
        🌷
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۴:۰۲
        درود بر مهربانوی نکته بین بانو یارا گرانمهر
        خیلی خوب نکته های اجتماعی را استخراج کرده اید .

        تمام تصاویر بکار رفته در شعر نیمایی بالا واقعی هستند . منتها در مقاطع زمانی مختلف اتفاق افتاده اند . ولی سعی کردم همه ی آنها را در قالب یک رخداد , یکجا جمع کنم . و این یک رویه ی معمولی هم در شعر و هم در رمان نویسی هست .

        مثلآ تولستوی یا داستایوفسکی و یا استاندال رخدادهایی که خودشان در طول زندگی شان با آنها در مقاطع مختلف روبرو بوده اند را در قالب داستانشان چه در توصیقات و چه در دیالوگ ها گنجانده اند . چنانچه وقتی زندگینامه ی آنها را میخوانید متوجه همخوانی رخدادهای داستان با زندگی آنها خواهید شد .

        مثلآ قسمت هایی از شخصیت پردازی نُخلیدوف در رمان رستاخیز ( یکی از سه رمان بزرگ تولستوی / در کنار آناکارنینا و جنگ و صلح ) بازتاب خود تولستوی هست .

        سگ زرد سر جاده ی قبچاق در ابتدای ورودی یوسف آباد قوام واقعی است . این سگ زرد هر روز کنار جاده می ایستاد و چشم به ماشین هایی که رد می شدند میدوخت و برای برخی از ماشین ها پاس میکرد . و به دنبال آنها مسافتی را میدوید ( ولی نه برای همه ) با عابر پیاده هم کاری نداشت . دلیلش هم این بود که حامیان حیوانات هر از چند گاهی برای سگ های بدون صاحب و رها شده , دورریزهای مرغ را می آوردند و به این سگهای رها شده میدادند . ولی اینکار همیشگی نبود . معمولآ تابستانها سر و کله ی آن حامیان پیدایشان می شد و در باقی ماه های سال کمتر دیده می شدند . و این سگ بر حسب عادت , هر روز سر جاده ی قبچاق انتظار آنها را می کشید و ماشین هایی که شباهت به ماشین آنها را داشت را که می دید به دنبال آنها میدوید . انتظاری که ماه ها به درازا می کشید . البته ما نمیگذاشتیم گرسنه بماند . با دیگر سگ ها هم کاری نداشت . فقط پاتقش کنار جاده بود .

        دختر معتاد هم واقعی بود . البته پیازداغش را در شعر زیاد کردم . اول آذرماه بود که شب قبلش باران باریده بود . ولی صبح آفتابی بود . از طرف کرج , ابرهای ضخیمی داشتند به سمت ملارد و شهریار , کشیده میشدند . که آخرهای روز تمام آسمان را گرفتند و شبش باریدند .
        صبح آفتابی همان روز , یک لیوان چای ریخته بودم که صدای پچ پچ یک خانم را از پشت دیوار شنیدم .
        سرکی کشیدم دیدم یک دختر معتاد کنار دیوار نیمه ویران همسایه نشسته است و دارد سیگار می کشد و با خودش حرف میزند . ولی متوجه حرفهایش نمی شدم .

        آن پیرمرد لنگان هم که لاک جمع میکرد و یک گونی بزرگ لاک را به کول می کشید . صحنه ای بود که در تابستان دیده بودم .

        لکسوزی هم که از جاده رد میشد و بطری نوشابه را در حال حرکت بیرون پرت کرد هم واقعی بود . نه تنها بطری که هر آشغالی را کنار جاده پرت می کنند . بخصوص در دوران کورنا , ماسک های استفاده شده ...

        آنچه را از زبان آن دختر معتاد بیان کردم . تحت تاثیر مصاحبه هایی بود که با دختران معتاد صورت گرفته بود که از کانون خانوادگی از هم پاشیده ی خودشان می گفتند . از جمله اینکه در قهوه خانه های تهران , صاحبان قهوه خانه برای اینکه مشتری های عبوری شان , مشتری دائمی شان بشوند , داخل قهوه متادون که مخدر هم هست می ریختند تا خاطره ی آن قهوه ی دلچسب دوباره آنها را جذب آن قهوه خانه بکند .

        یکی از دختران معتاد و دوره گرد می گفت که من دانشجو بودم و پاتق ما قهوه خانه ها بود که با دوستان دانشجویمان میرفتیم . و همین پاتق , ما را به تباهی کشاند .

        در شعر نیمایی بالا , تمام خاطرات خوش و ناخوش آن دختران معتاد که از حال و روز خودشان و دوستانشان گفته بودند را آن بخش که متناسب دیدم بصورت بزک کرده از زبان دختر افیونی در شعر بالا سعی کردم بیانش کنم .

        برخورد و نگاه کشدار برخی عابران به دختر معتاد هم واقعی بودند .

        برای همین بود که در یکی از بندها برای کوتاه کردن بیان تفصیلی این دردها گفتم:

        این فقط بازدمی از نفس پنجره است
        پنجره هرچه بزرگ
        بیشتر درد درو خواهی کرد

        زیرا بیان همه ی آنها, شعر را طولانی تر میکرد . احساس کردم طولانی کردن زیاد از حدش , به نقطه ی ضعف شعر تبدیل خواهد شد . چون همه اش بیان اندوه است . حالا اگر موضوع, یک موضوع پُر جذبه مثل عشق بود . آنموقع طولانی بودنش را با سکانس بندی و پلان بندی مناسب میشد طوری حل کرد که مخاطب احساس خستگی نکند . بخصوص با بکار گرفتن بندهای طلایی در پیکره ی شعر . و ایجاد نوسان در ذهن مخاطب میشد مخاطب را مشتاق پای شعر نگاه داشت .

        باز هم ممنونم از درنگ و تاملی که در شعر داشته اید .
        مهربانی تان را سپاس خندانک

        و توصیه ی نیما را فراموش نکنیم ...
        نیما توصیه میکرد که سعی کنید نگاهتان بیشتر متوجه خارج از خودتان باشد .
        ارسال پاسخ
        طوبی آهنگران
        شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۶
        خندانک
        تخلص(بانوی بهار)
        يکشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰ ۰۸:۵۶
        قلم رسا وتوانمدی دارید از خواندنش لدت بردم
        خندانک خندانک خندانک
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۴:۱۰
        درود بر بانوی بهار
        خیلی خوش آمدید مهربانو
        به مهر می نوازید
        و به لطف , امید می بخشید
        مهرتان را سپاس خندانک
        ارسال پاسخ
        سیده نسترن طالب زاده
        يکشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰ ۲۳:۴۸
        درودتان استاد گرامی
        بسیار خواندنی و غم انگیز ..
        کوشش ارزنده ی جناب عالی در برافراشته نگاه داشتن نیمایی را میستایم در کنار واژه های ارزنده ی بومی که در شعرها ازان بهره میبرید.
        ما پارسی زبانان ، با گنجینه های گویش های طبری ، بختیاری ، گیلکی ، کوردی و ..، اصالتی آزفنداکین و رنگارنگ داریم ، کاش جوانان ما بیش ازین به این ژرفناکی گرانبها ، توجه میکردند..
        در کنار مخاطبان گرامیتان در این پیج آرزو دارم ، همه دانشجویان عزیز ، از جمله دانشجویان مهربان خودم ، به جای خندیدن به سریالهای تلوزیونی و غرق شدن در تولیدات ماهواره و نتگردی ، با کتاب عجین باشند و شاعران جوان ،قدردان حضورهایی متعالی و بزرگ در این سرای ادبی، چون جناب عالی باشند. با مهر و احترام
        شادان شهرو
        شادان شهرو
        سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۰۴:۴۵
        درود بر بانو طالب زاده ی گران ارج
        نظر لطف شماست مهربانو
        به نکته های خوبی اشاره فرموده اید
        تلوزیون,( بعنوان یک رسانه ی جمعی کارآمد ) که می بایست در بسترسازی فکری جامعه برای رُشد و توسعه ی پایدار در همه ی جوانب نقش پر رنگ داشته باشد که نداریم . چند برنامه ی مفیدی هم که داشته باشد در میان انبوهی از برنامه های کسل کننده گُم و گور می شود .
        سرانه ی مطالعه هم که در سطح جامعه از متون درسی فراتر نمیرود .
        قیمت کتاب هم آنقدر بالاست که در سبد خرید جایی ندارد .
        کیفیت پایین و محتوای کلیشه ای اکثریت کتابهای منتشر شده هم , در توسعه ی آگاهی جامعه ( جامعه ای که میل به پیشرفت دارد ) تا امید کننده است.
        شبکه های مجازی هم مثل بازار مکاره می مانند . حقایق تحریف شُده . و تحریف های حقیقت انگاشته شده آنقدر در آن زیاد است که مطالب مفید فایده مجالی برای دیده شدن نمی یابند . نخبه های جامعه در آن, از کمترین دنبال کننده , و بی مایگان بزک کرده , خدایگان آن شبکه ها هستند . مطالعه در شبکه های ماندگاری در ذهن را ندارند . زیرا پمپاژ مداوم خبری اجازه درنگ کردن بر یک موضوع و تامل کردن در آن را به مخاطبش نمیدهد . و ذهن مخاطب , در این ترافیک سنگین خبری , اندوخته ای بجز سرگیجه نخواهد داشت .

        ساختن ایرانی آباد , از این مسیرهای رو به سراب, عبور نمی کند .
        از صفر تا صدمان , نیاز به تغییر دارد .
        و همه این نیاز را درک کرده ایم
        ولی
        قدمی برای تغییر بر نمیداریم

        دقیقآ , درد , همینجاست

        سپاس که خوب درک می کنید خندانک
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        7