بلند گشت جیغی ناگهان
سوسک رفته در رختخوابمان
شنید پدر آن پهلوان
کمک خواست یکی از میان
بگفت چه شد این سراسیمگی
چه افتاده بر این زندگی
دختر نیامد ز ترس زبانش
جای دژخیم را داد نشانش
بیکباره برآشفت پیل تن
بگفت آرید آن گرز آهن
همی سوسک را خوار گردانم
ستایش کنند من را از این کارم
سوسک چو دید آمده وقت شوم
ره فرار گرفت سوی پشت بوم
ندانست که بر دست پدر چه هست
که زد اسپری سوسک را کرد پست
بدان آید به پیش وقت رفتن
فرارت نباشد هیچ ز مردن
بجای که خفته باشد شیر پیر
نگردی مغرور و باشی دلیر
بگفت تنش باشد خوراک موران
که عبرت گیرند باقی کسان
بدانگونه از شرش تهی گشت خانه
دیگر نباشد در خانه سوسک را لانه
خبر رفت به پیر سوسکان
که رفت بزرگی از میانمان
به ریشش گرفت تفکر دستی
که ما را نبوده اینگونه پستی
که جرعت کرد کشد نامدارمان
بدینگونه کند داغدارمان
به گرد گشتن سوسکان با خرد
چه باید کنیم آرام گیرد این درد
یکی از میان که بود بی باک
گفت ریخته خون نامداری به خاک
نباید بی عمل نشینیم
کنون جنگاوران را گزینیم
سپاهی گرد آمد که نگو
پر از همهمه پر از گفتگو
یکی سوسک اندیشمند بگفت
حمله را بگذاریم در وقت خُفت
اگر بیدار باشند و هوشیار
سپاه ما خواهد شد تار و مار
چو رفتند در خواب ناز
بریزیم سرشان و گیریم گاز
چو مهیا گشت بهر نبرد لشگر
اهل خانه در خواب ز آن بی خبر
همه گرفته خون در چشمانشان
به خونخواهی از آن شاهشان
نظم جنگی به خط بیاراستن
همه فریاد از انتقام خواستن
نگو آگاه نبودن از گردش روزگار
که دختر ناگه ز خواب گشت بیدار
بدید بویی به خانه پیچیده
بسان چیزی مانده و گندیده
بریخت بر لوله اسید بسیار
آن لشگر جملگی گشتند خوار
از آن لشگر سوسکان شد ناپدید
نه دیگر کسی دید و نه کس شنید
درودها.