درودها!
🌷🌻🌷
یک عکس در مقابلِ آیینه جان گرفت
مینای پیر، حسِّ عقابی جوان گرفت!
پیری خموده خیره به لبهای خشکِ عکس
یک بوسه در خیالِ خود از آن دهان گرفت!
آمد بگوید از غمِ بیهودهای که خورد
امّا نگفته حرف، به دندان، زبان گرفت
نجوا کنان، به عکس چنین گفت پیرمرد:
ای آتشی که در دلِ یک نیسِتان گرفت!
با من چه کرد عشقِ حرامت، بیا ببین!
راهِ نفس نماند و دلم ناگهان گرفت!
زیبا نشست تیرِ نگاهت به جانِ من
جانم به لب رسید مرا تا نشان گرفت
انگار در کشاکشِ جُنگِ اشارهها
از دستِ ابروانِ تو آرش کمان گرفت!
زیبا و با وقار در آغوشِ من شدی
یک دسته گل که در بغلش باغبان گرفت!
افتادم از نگاهِ تو با حرفِ دیگران
آنوقت باغِ زندگیام را خزان گرفت
من ماندم و قمارِ تو با برگِ آخرم
جای تو را به سینه غمی بیامان گرفت!
شاهِ بدونِ افسر و بیشوکتی شدم
حتی به سوگِ مرگِ دلم آسمان گرفت!
شادم ولی، به عشقِ تو در شهر شهرهام
زیرا لهیبِ آتشِ آن در جهان گرفت!
"وصلت به طعنه گفت میسّر نمیشود"
فالِ مرا که حافظِ روشنروان گرفت!
چیزی نمانده حیف برایم به جز همان
تصویرِ مبهمی که به یادِ تو جان گرفت!
محمدعلی سلیمانی مقدم ۲۶-۰۷-۱۴۰۰
🌷⚘🌷
و سپاس جناب سلیمانی مقدم
از اشتراک حسّ زلالتان
ماندگار باشید