سازِ زنبوری
ساز زنبوری و آن صدای نابش
لیو لیو ... لَ لَ ... لیو
ناز شمعدونی و آن گلهای نابش
ناز دختری که پس میزد با دست
ولی با پا ، پیش میکشید ماجرای عشق را ،
مَچَل ام کرده بود انگار و یکریز میگفت :
بیا بیا ... نَه نَه ... برو
صحنه ی ، تیاترِ زندگیِ ما بود
چشمانِ من از خداخواسته ،
سُر میخورْد ، به آن ناز و اداها
یه حقیقتی که زندگی ما بود
منهم آسوده بودم به کنارش
معصومیتی بود ،
مصون ، ز امواجِ خطاها
خنده و ناز و کرشمه ،
همه دنیای من و او
تعصبهای خشک ، هیزمی بود برای ،
شومینه ی گرمِ من و او
شعلههایی که ، آتش میکشید ،
دورویی های ، ازجنسِ رَداها
و من ، لحظه به لحظه بهر او ،
همچون جان فداها
درکنار اینهمه نعمت ، چه میخواستم دگر
ازخدا رسیده بود ، اینهمه هدایا
وقتی او رفت درون آسمانها
منِ تنها ، ساز زنبوری را بر دهان نهادم
بین دو ردیفِ دندانها
دستم زنبورک را ، به طَرَب وامی داشت
ولی اشک چاره نداشت
مثل باران میریخت ،
ز دریچه ی ناودانی های ، پاکِ نگاه ها
بهمن بیدقی 1400/5/19
غمگین و زیبا بود