ره گم کردهایم
دیگر وقتش است ، کمی شادی کنیم
آخر این غم بارگی ، کُشت مرا
دیگر وقتش است کمی ، آب بازی کنیم
آخر این خشک بارِگی ، کشت مرا
باید مُشتی نُقل پاشید ، بر سر و روی دل
باید خندید مَشتی وار، از اعماقِ دل
باید دستها را برای صد کَرَم باز کنیم
باید رقص کنان و با ، باباکرم
مُشتِ غمها را دگر باز کنیم
همه ی مُشت های غم ، خالی بود
همه ی مُشت های شادی ، پُر بود
اینجا ، جایگاهِ گُل یا پوچ است
دنیا ، دنیای صفاست
همه اندیشه ی غمها ، پوچ است
ما برای خویشتن باید بگرئیم
نه برای یک شهید .
شهید با خنده و لبخند
ز این دنیای ، غم پرستی هایمان ،
نیک رهید
همچو آهو ، سوی دلدارش جهید
روز، دزدی می کنیم
شب ، درعزای صادقانیم
روز به دنبالِ گُنَه دوان دوانیم
فکرِ آنیم که با گُنَه صفاها بکنیم
شب که رسید ، درعزای راستانیم
خود برای خویشتن ، یک داستانیم
عاشقِ غم شدیم چون ، غم مَسلَکیم
خنده ها را می کُشیم چون ، شمع مسلکیم
آخر آن پروانه های پُر از شادی ،
گناهشان چه بود ؟
مگر پروازها وخنده هایشان، زیبا نبود ؟
مگر این اشکهای تمساح وارمان زیبا بود ؟
ما رهِ شادی و غم ، گم کرده ایم
شادی را ازخود گرفتیم که غمیم ،
غم را چون نقاب ،
بر صورتِ شادمانِ آن شادان گرفتیم
که از تخیل اش هم ، ما کمیم
همه در پشتِ یه دیوارِ ریا ،
کردیم کمین
تا که لبخندی رسید ،
آن را می کُشیم ،
با اداهای غمین
مُشت ما باز شده ، بیشترهم بازهم باز شود
جایی میرسیم که از عربده های صد عزا
صوت مان همچون ،
مرغابی و چون غاز شود
جایی میرسیم که ، گوئیم : بهشت را ما نمی خواهیم
چون جای صفاست
شاید آن جهنم را خواهیم ، چون جای غم است
جایی میرسیم که ، گوئیم : صدای صدکلاغ ما را بِه
جایی میرسیم که ، گوئیم جهنم با صداهای هزار،
زجر و عربده و عاق ، دگر ما را بِه
بهمن بیدقی 1400/7/15
آموزنده و زیبا بود
دستمریزاد