کاروان پیراهن یوسف که آید دست من؟
آن مقام معرفت، معروف که آید دست من؟
ساربان این چشممان بینا که می گردد بگو
چشم یعقوب انتظار، معشوف که آید دست من؟
آه که از پیراهن یوسف، که می آید خبر ؟
آه چه کس خواهد کند پیراهن یوسف نظر؟
چشم دانای چه اعجازی مرا دانا کند؟
آن چه دانایی است که ما را، پیراهنش معنا کند؟
آن چه یعقوبی است که چشمش، ناتوان از دیدن است
ناتوان از چاره ی دیدن، از آن پرسیدن است
آن چه شهری است، که شود کنعان عشق
آه چه قلبی می شود حاوی پنهان عشق
آن زلیخا کیست تا که یوسف دیده است
خاک پای یوسفش بوسیده است
او که بود تا حال یوسف دیده است
مثل یعقوب دامنش بوییده است
اوچگونه پاره کرد از پشت پیراهنش
تا ثریا می رود زان آه و داد و شیونش
او که بود ، شد غرق یوسف مبتلا
هیچ ندارد از دل یوسف، کمی هیچ اطلاع
او چه کس بود پای یوسف را گرفت
دیده یوسف، تا ابد گردد شگفت
ای زلیخا تا کجای یوسفت را دیده ای
از چه کس اقبال یوسفت پرسیده ای؟
ای زلیخا از کجا دانسته ای مهمان تویی
عهد بر او بسته ای، فرمان تویی
ای زلیخا قبل یوسف به چه کس دل بسته ای
قلب خویش را بهر کی آراسته ای
ای زلیخا یاد یوسف کم نبود، یادش بکن
آه یوسف شیون است، ای زلیخا تو فریادش بکن
ای زلیخا خاک پای یوسف جان گشته ای
عههد به که بستی، عهد به فرمان گشته ای
ای زلیخا ضامنت را از چه کس بگرفته ای
تو برای یوسفت هفت سال نِی خفته ای
ای زلیخا چاره ات درمان شود، پیدا کنی
از چه کس پی برده ای، خویشتن بس شیدا کنی
ای که یوسف دیده ای ، یوسف تو را جان می دهد
یوسف امر است، خدایت پس تو را فرما ن دهد
گر توانستی بفهمی یوسفت اقبال کیست
فال یوسف در پِی اعمال کیست
فال یوسف گوهر است، دریا تویی
گر چه یوسف در نهان، پیدا تویی
ای زلیخا تو فدای جان یوسف گشته ای
پیر و ملول گشته ای، زین حال معروف گشته ای
ای زلیخا این جوانی لایق یوسف نبود
یوسف را آن جوان پاک خیال ربوده بود
ای که دم از چهره ی یوسف زدی
در جوانی پی بر آن معروف زدی
زین خیال باطلت را زود پیرش بکن
وقت مُردن را ببین، زین ره تدبیرش بکن
پای خود زنجیر بِنِه، پیراهن خود پاره کن
نِی برای یوسفت، بهر خدایت چاره کن
بارالها از زلیخا چیره ستی دیده ام
یوسفش من مست و مستی دیده ام
بارالها زلیخایت کجا پنهان کنی
قلب یوسف پاره گشت، زین گونه درمان می کنی