یکی پُر از سخن است
از آن سخن که شمع انجمن است.
در امتـداد شب از او کســی نمی پـرسـد
چرا که آسمان،غریب من است
بهـار در کفـن است؟!
یکی به خاطـر نان
گــذشتــه از فضیـلت رمضان
ز صبح تــا دم افطار مـی خــورد آتـش
که روزی اش کند حلال به جان
به زیر پُـتک زمان
یکی نشسته غــریب
و جام قلب را شکستـه غـریب
شبیه خانه بدوشان، اسیر بخت شـدَست
دلش ز مردمان گسسته غریب
ز درد خسته غریب
یکی خـدای خـود است
به عالم مَـنـَـش فدای خود است
ز جمع گشتـه به ضرب تکـبّرش منهـا
و همچنان جفا،جفای خـود است
خطا،خطای خود است
یکی به زور حسد
گرفته راه نور عشق، چو دَد
به نقد جان بخرد بس قلوب تار ، مگـر
دکان خود همیـشه باز کند
رسد به داد و ستد
یکی به بنز سوار
نمی شناسد آه ، صبح و نهار
لگام نفس خویش را سپرده دست هوس
هزار دوست دارد و صد یار
ز خانـواده کنـار
یکی سوار خر است
بر آن سوار خویش مفتخر است
محلــّه بــر محلــّه ، سبـزه می فـروشد تـا
رسد به آنکه عـــاشق پدر است
گرسنه پشت در است
یکی به عشق سوار
ز جنس نـور و از تبار بهـار
به روی ویلچری بـه صد هـزار مرد حریف
پُر از شرافت است و عزّ و وقار
امید باغ نثار
یکی نشسته غریب
گرسنه و بدون یار و حبیب.
یکی عقاب گشته با دو بال پُر ز دلار
پریده روی زر به طرز عجیب
فقط به پول رقیب.
یکی نشسته خموش
به ناکسان غـلام حلقه بگوش
اگــر ز تن کمرش را (ببخش!) بـاز کنـی
نه قدرت دفاع دارد و جوش
گرفته حالت موش
یکی اسیــر شدَست
به سنّ بیست و پنج پیر شدَست
شب سیاه خودش را بـه روز می دوزد
ز نــور آفتـاب سیـــر شدست
ز بس حقیر شدست ...