با پرستو های ظلمت بسوی مزار عشق روانه شدم؛طالب رهایی از بندِ وابستگی و در پناهِ گرد و غبارِ سردِ روح؛شنونده تپش های قلب مغلوب خویش بودم.
سرای درونم،مخزن الاسرارِ ثمره عمرم شده بود و طغیانِ سیلی ز دیدگان مستِ شهر آشوبم را می طلبید و شاید بادی که بوم را ز طاقچه اش بیرون سازد.
بر در دخمه ام کوبید.
مرا ز درون صدایی ب بیرون کشید ؛عقل مرا با گستاخی ز خلوتم فرا خواند .سخن از عُرف و معنا می زد ؛نکند که میگماشت من مجنونم!
عقل با من گفت :چگونه دریافتی؟
گفتم چه چیز را
گفت:زندان قلبش را
گفتم نتوانستم ز دیوار هایش بالا روم و آن سوی را به دیده بنشانم.
گفت:ناتوانی؟
گفتم زندان بان نردبانم را شکست و راه بر من بست.
عقل سکوت کرد و با تاسف سری تکان داد و گفت:پرنده میل قفس کرده را نجاتی نیست.
گفتم نور مرا فرا می خواند ؛گویی آسمان چشمانش را بسته و خورشید را پشت پرده پلک هایش به خاموشی سپرده باشد و من روشن کننده حیاتم را آنسو میبینم.
قسمی ز قلبش را مهمان دلم کرد ؛حال ،فراقِ نیمه گمشده اش را می کشد؛بمانند رودی که در فراقِ دریا خشک گشت.
عقل گفت: زندان بانی در کار نیست ؛نفس تورا جهت میداد .حال که بازگردی راه را بر خود باز بینی . به او بگو "عقل مشتاقانه انتظار نور را می کشد".
نثر و انواع آن زیبایی است