سایه های دلهره
وقتی که سایه های دلهره
به روی پاهایش
پا به پا شد ،
سایه ی شب به روی دیوار
تا به تا شد
یکباره دستش خورد ، به گلدانی
که رُسته بود ، به درونش شمعدانی
گلدان به آن ضربه ، کمی ،
جا به جا شد
یکباره بی تعادلی ،
شمعدانیِ بدبخت را نقشِ زمین کرد
صاحبِ خانه خواب بود و از صدایش ،
بیدار شد ، بس زابراه شد
نزدیک بود قالب تهی کند ،
ز فرطِ آن صدایش
یکباره دربِ خانه همچون ،
دهانِ گاله وا شد
اینجا دگر،
مابینِ آن خانه و، اشباح
پای زجرآورِ ناله ای جانسوز، به خانه وا شد
یکباره واویلا شد
ردِّ خون ، درعمقِ جانش حرفها داشت
بعد هم ، درمیانِ آینده ای مرموز
تجسس های چند مغزِ مارموز
افکارِ خامی ، پُر ازگمانی سرد و،
گاه معنی دار، پُر از یقینی داغ ،
همچون داغیِ آفتاب ، درظهرِ تموز
در فضاهایی خفه ، کم نور، ضایع
یکباره وا شد
اول دهانِ منتقد پِچ پِچ کنان جنبید و بعد ،
صداهایی موهوم ، درفضای نقدِ شعر
از یاوه وا شد
بهمن بیدقی 1400/6/9
بسیار زیبا و پر معنی است
موفق باشید