يکشنبه ۴ آذر
: یک درس شعری از علی رضایی
از دفتر شعرناب نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۹ شهريور ۱۴۰۰ ۰۹:۱۸ شماره ثبت ۱۰۲۴۴۶
بازدید : ۱۶۹ | نظرات : ۱۸
|
آخرین اشعار ناب علی رضایی
|
از دلِ دریا به ساحل آمدم، طردم نکن
ساحلت گرمای قلبم شد دگر سردم نکن
زورقِ در دام طوفان مانده را، ای نا خدا
بگذران تا ساحل آرامشت، شمس و الضحی
تیرگی از جان بی جانم بگیر، این بار هم
میشناسد ناله هایم را در و دیوار هم
روز روشن را فریبِ شب گرفت از دست من
طعنه زد ابلیسِ: نازِ، پر توانِ شصت من
_میکشم بر نور چشمانت غبارِ میل شب
_مینشانم بر دلت داغِ هزاران سوز و تب
_لذت نوشیدن آب از گّلِ سر چشمه را
_میبرم با نیشِ پنهانِ سرابی خوش نما
_با تمام دشمنیهایت مدارا میکنم
_دردهایت را بگو، من هم مداوا میکنم
_سختی راه تعالی را کشیدن تا به کی؟
_زهر دوری با لب حسرت چشیدن تا به کی؟
_در پی عشقی؟ بیا عشق زمینی حاضر است
_هر که از دنیا گریزد، مطمعنا کافر است
_فکرِ دریا را نکن، وقتی خودت یک قطره ای
_قلب دریا هم نمیسوزد برایت ذره ای
حرفهایش، قصه ی داس و تنِ خشک علف
زردیم را دیده بود از چشم های بی هدف
بره ای از گله دور افتاد و گرگی پشت بید
انتظار غفلت چوپان ده را میکشید
در کمینش مانده بود اما شنید آواز نی
بره چرخید از سر الفت به سوی ساز نی
تازه فهمید از حریم گله بیرون آمده
در پیِ پروانه ای تا دشتِ گلگون آمده
یک قدم تا پنجه ی بی رحم شیطان مانده بود
لطف آواز نیِ چوپان نجاتش داده بود
بره غافل بود، اما ناله ی نی را شنید
از گل و اغوای پروانه ولی پا پس کشید
بی زبان از دوری و تنها شدن وارست و رفت
چشم ظاهر بر فریب کار دنیا بست و رفت
دل به آواز حقیقت داد و جانش را خرید
گرگ شب جانهای خواب آلوده را خواهد درید
پیروِ مرداب و غرقِ چاله ی شنها نباش
قطره هستی باش اما کمتر از دریا نباش
شرط دریا بودنت، نابودی از این بودن است
هر چه میبازی بنام عشق، تنها بردن است
در مسیر عاشقی تسلیم و شاهد باش و بس
غیر از این، پرواز، یعنی پر شکستن در قفس
پیشِ استادی که در پرواز کردن قابل است
راه رفتن بر لبِ تیغ و رسیدن مشکل است
قطره ای تنها که دریایی ملاقاتش کند
در حوس افتاده باشد، بی هوا ماتش کند
باورش سخت است، اما دیده ام این پرده را
باز میپرسم ز خود، شاه و ملاقات گدا؟
این همان درسِ پریدن در هوای عاشقیست
عاشق و معشوق و موج و ساحل و دریا یکیست
قطره دریا میشود بی شک، اگر شیدا شود
عاشقی، استاد میخواهد اگر پیدا شود
امر استادم اگر باشد مرا زندان و چاه
میپذیرم با دل و جانم بدون اشک و آه
یوسف مصری اگر تسلیم استادش نبود
حافظی رندانه باز آید برایش میسرود؟
من که دستم خالی و خالی تر از دستم، دلم
پیش کش باشد بگیر این هستی ناقابلم
هرچه میخواهی بگو مشتاق بی پروا منم
منتظر هستم بیا این خون و این پیراهنم
بارها در ارتباطم آمدی با نکته ای
یا همان پرگار هستی یا همان یک نقطه ای
حلقه ای از دست آگاهت بدستم داده ای
جام خالی من، خودت ساقی خودت هم باده ای
عصر دیروز و شراب و خانه هم میخانه بود
عقل و هوشم را ربودی،؟ دل خودش دیوانه بود
با دلِ شیدا چه کردی قفل و زنجیرش، شکست
مثلِ سیمرغی شد و در آتش عشقت نشست
گوش جان لبریز شد از آیه های روشنت
رنگ تاریکی نبیند هر که بیند گلشنت
آمدی، در خلوت گم کرده راهی خسته تن
لحظه ی افتادنم بود و گرفتی دست من
آمدی دستم گرفتی دل پر و پیمانه شد
شور و شیدایی دوباره صاحب این خانه شد
شور و غوغایم جدا شرمندگی هایم جدا
مانده بودم من کجا دیدار استادم کجا
چهره ات نورانی و زیباتر چیزی که هست
از شراب کهنه ات من با در و دیوار مست
در کلاس عاشقی تنها نشستم سوی تو
من همان شاگرد نا اهلم، اسیر موی تو
از منِ غافل چه دیدی؟ مهر می ورزانیم
حلقه ای گوهر نشانم داده ای ارزانیم
از در رحمانیت با من مدارا کرده ای
خاطیِ بی مایه را دارای دارا کرده ای
در قمار عاشقی اینگونه بازی میکنی؟
روسیاهم میکنی؟ یا صحنه سازی میکنی؟
از چه هستی با خبر قانونِ کی را خوانده ای؟
دست میگیری ز هر آشفته و درمانده ای
کاروان سالاریت را دوست دارم، بی ریا
هم به فکر کاروان و هم به فکر حال ما
میرسانی رهرو جا مانده را تا کاروان
خوش بحال هر که باشد آشنای ساربان
هرکجا هستی!.. یقین دارم که هستی هر کجا
بار دیگر هم بیا در خلوت آیینه ها
ارتباطم را گرفتم، حلقه ای دیگر بده
مست مستم جام دیگر از همان ساغر بده
هر که هستی یا که هستم، هستیَم پیوستِ تو
پرده بردار از عدم تا هست، مستی مستِ تو
چهره ی نورانیت زیباتر از چیزی که هست
در کلاس عاشقیهایت نشستم مستِ مست
تخته ای سبز و نگاهم روی تو جا مانده بود
عقل ناقص خواب و دل، در کسوت فرمانده بود
چوب دستی را به روی تخته نام آور زدی
تخته خالی بود، اما ضربه ی دیگر زدی
دل نگاهش را به دریای نگاهت بسته بود
ضربه های محکم و پیوسته ات کافی نبود
هر که در چشمان تو سرگرم تعلیمات شد
تخته را دیگر نمیبیند، اگر هیهات شد
شد همان چیزی که دل در انتظارش رفته بود
حرف میزد چشم و لبهای شما هم بسته بود
آیه ای بی انتها گفتی دلم هشیار شد
بار دیگر آیه را خواندی همان تکرار شد
آخر ای استاد من چشم و سخن گفتن کجا؟
با دل دیوانگان، دیوانه بازی؟ مرهبا
ظرف شاگرد و حد و اندازه ام را دیده ای؟
آخرِ بد مستی و شاگردِ رسوا دیده ای؟
با لبی بسته سرود عاشقی میخوانیم؟
دام و صیادم تو باشی من خودِ قربانیم
این همه بلبل زبانی بعد از آن دیدار ما
یعنی از خود بی خودم کرده ملاقات شما
شکوه هایم از سر شیدایی و دلداگیست
زخم و مرحم از تو باشد لذتش در من یکیست
دیدن رویت عجیب و درس و پیغامت عجیب
این خوشیها را نمیبند نگاه نا نجیب
شادم از شاگردی طاهر که استاد من است
طاهری میداند این حلقه نگهدار من است
مطلع شعری که خواندم از کلامش آمده
سرنخ این قصه از لطف و مرامش آمده
گوش دل میخواهد این آواز ها را بشنود
قصه ی شاه و گدای بی نوا را بشنود
هر که عاشق میشود بر حال و احوالش سلام
آدم عاشق نمیمیرد دلش، ختم کلام
|
نقدها و نظرات
|
درود بر شما و لطف بی اندازه شما گرامی شاعر بزرگوار🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺🌺 | |
|
درود و مهر شاعر فرهیخته ممنون که بمهر خواندی گران ارج🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺🌺 | |
|
درود ومهر بانو کاسیانی گرامی زیبا اندیشید و زیبا قلم🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 | |
|
درود بر شما بانو رحیمی ارجمند ممنون از زیبایی نگاهتان🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 | |
|
درود و مهر جناب حمیدی عزیز وجودتان زیباست و لطف حضورتان مستدام باشی🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺🌺🌺 | |
|
ممنون از سخاوت حضورت جناب ساعدی عزیزو زیبا اندیش🙏🙏🌺🌺🌺🌺🌺 | |
|
ممنون از نگاه پر مهرت دوست شاعرم🙏🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺 | |
|
درود و مهر شاعر جان وجودت زلال دلت سرشار از عشق و آگاهی ممنون از حضور پر مهرت🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺 | |
|
ممنون مهرتم استاد دزفولی عزیز و مهربان مانا باشید🙏🙏🙏🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و حکیمانه بود
دستمریزاد