دوستان این دلِ سوزانِ مرا یار شوید
بر غمم یا جگرِ سوخته غمخوار شوید
عهدِ یاران نَبُوَد راسخ و هشیار شوید
گر که خوابید ز این فاجعه بیدار شوید
رفته از کف دگرم تاب و توان از یادش
من نه افتاده ز پا تا که کنم آزادش
چون توان گفت روا هست به افغانستان
در فغان ملّت و بی میل بُوَد تن از جان
لاله زارانِ وطن بود که از خونخواران
باشد از داغِ وطن پرپر و بر خاک افشان
کشتیِ دانش و فرهنگ برفت از این بوم
ساحلش با قدمِ جهل بشد بس مغموم
طالبان در طلبِ خون برسیدند از راه
تا که کشتار نمایند به نامِ الله
دوستش گشت همان خصم که خواندش بدخواه
چشم بربست و بدین ننگ نکرد او اکراه
رسمِ ایّام چنین است چو ظالم بر تخت
تا بدین جاه و مقام است نباشد او پست
حالیا نیست گلی تا که بمانَد بلبل
گلشنی تا نَبُوَد چون بتوان گفت از گل
خونِ افراد شده نشئتشان جایِ مُل
میرسد ناله ز هر شهر و مکان تا کابل
دادخواهی به که باید ؟ که نبینم صالح
چون برفتند و دگر آنکه بمانده طالح
از وطندوست شنو، گفته سخن را بخروش
که وطن عزّت و ناموسِ تو باشد ، مفروش
ننگ باشد به اسارت وطن و ما خاموش
خونبهایِ تو و من میدهد آزادی ، کوش
زاهدی تیغِ غزل تیز ولی کم باشد
کُن فزون همّتِ خود کان به عدو سم باشد