زین جهان ماجملگی محکوم به حبس گردیده ایم
پیر و برنا در اسارت، ما ز هم ببریده ایم
حبس وبند،تنها نباشد میله ها اندر ورای
بس که زندان باشد و زندانیان دراین سرای
یک نفر را حبس در زندان شهوت رانیَش
وان دگر در بندِ زیبایِ جمالِ فانیَش
دیگری گشته اسیر اندر غم جاه و مقام
وان دگر عمرش به زندان ریا گشتش تمام
دسته ای در بندِغیب گشته هم سلولِ هم
لیک منافق را ملاقاتی نباشد بیش و کم
وین یکی گردیده در زندان بغض و کین اسیر
هم جوانی را به زندان غرور گردیده پیر
دیگری دربند جهل است و بدور از فهم و درک
وان دگر حبسِ جفا،مهر و ترحم کرده ترک
عده ای بس بیشمارند حبس در بند دروغ
آنکه در زندان کبر است چهره باشد بی فروغ
هم یکی دربند ثروت گشت و غافل گشته است
دیگری قصد فرارش بود ز آز،لیکن نرست
وان دگر در بند افشا کردن اسرار و راز
جمله ای دربند شیطان غافل از راز و نیاز
دسته ای گشته اسیر وحبسِ درحرص و حسد
تنگ نظر دربند بخل است تامگر مرگش رسد
یک نفر را گشته حبس درخوردن و جور شکم
وان یکی را فقر، سلول گشته لیکن بی حَکَم
عده ای گشته اسیر ذات پاک کردگار
دل به عشق یار داده کنده از این روزگار
هرکه را دیدم دراین دنیا اسارت پیشه است
تا مگر آندم قفس را مرغ جان ناگه برست
وان دگر حب ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید