خویشتن ز تن بیگانه کن درد جهان از خویش دان
تفریق شو از دام و دد منشین هرگز با بدان
آن خوی نیکو در وجود بِه از جمال یوسفان
بنگر هزار شمشیر نیز فائق نیاید بر زبان
جادوگران نشنیده ای مشغول پُف اند در گِره
پَست فطرتان بر سویشان شهری به شهری دِه به ده
ای آنکه در اوجی ز زور شمشیر خدمت دست گیر
باز کن تو زین ریسمان گِره اِی شخص دانا و دلیر
تلبیس را بِهِل و رو با مردم عاشق نشین
گرچه درین رَه دیوها برپا کنند دیوار کین
ما با مشایخ بوده ایم انفاسشان گرمست و جوش
مردان رَه را یکدمی آرَد ناگه در خروش
نفس را به زنجیری ببند محکم براو قفلی بزن
تا باز نگردد او دگر بر دست هرنوع اهرمن
سَدکُن جلوی چشم را تا غیر او نتوان دید
پنبه بِنه در گوش و رو تاغیر (هو)نتوان شنید
وانگه زبانت گُنگ دار از غیبت اطرافیان
چون که چنین کردی نشین در محفل افلاکیان
اَرزَد که انسان این کند گرچه رهی دشوار هست
کس درنیابد این سخن جز مردُم هشیار و مست
بر هشیاران صد سلام آن عاشقان پاک و راست
کاندر سخن ریزند شکر تعبیر من دُرّ و طلاست
خوابیده اند در دل خاک تا در قیامت سر برون
این لاله های داغ دار از داغ شان جاریست خون
آموزنده و زیبا بود