ديشب ستاره اي نشست بر پيشاني ام مشكوك مي زدم
لمس تن بهار به خواهش من آري دلي شده بود باعث عاشق شدنم
مست و خمور و گاهي بهانه گير ملزم به رعايت اوزان و تقطيع نبوده و نيستم
هر كار دلم و هر عشق ديده ام بخواهد ، مي كنم
دربند و بي قرار دوست نبوده و نيستم چند فحش و چند جام و چند تكه كاغذ و يك تخت نرد حكايت سال رفته و آشوب كيستم كيستم
گفتند: دلش لش لش براي دلممم تنگ مي شود
گفتم : اسير بوده مگر يا مجنون كوچه گرد توجيه براي چه؟ اجازه تا ماه نوشته ام برگرد...
ديگر نرو و از كسي حال دلم نپرس! نپرس نپرس عاشق مي شود عاشق شده است!
هر لحظه آرامش من كه احتياج تو بود سرخوش نبوده ام كه هميشه ازدست رفته است
حال دل من مثل همين شعر آشفته و در هم است دراوج مردن آرزوي ديرينه من است
سالي گذشت و دلي شكست و ازشكستنش من جان گرفتم و آرزو كردم
گذشت كه گذشت شكست كه شكست فداي سرش اي عابر اي سرگذشت
عجيب شهر اي مانده برآينه ات طرح دولب اي دوست كه هر لب و هر گل بهانه بود
تاروت و عشوه و دام افسانه بود من نيستم در شكفتني دگر شايد نباشم هر حرف نقطه اول رمز زاد زندگي من است
بدان بهانه بود شعرم شكسته بودم زردي به رنگ سبز گاهي دلش لش لش براي دلممم تنگ مي شود
نيلوفر بركه داستان من گاهي سراسر عشق وگاهي كمرنگ مي شود بر روي چشم و ساقه و برگش هواي تو است
من خوانده ام بخوان هواي دلش لش لش غم مي شود