کبوتر از دام گریخت ،
و سکوتِ صیاد آسمان را میشکافت ،
خدا لبخندی زد ،
قناری آواز میخواند ،
زندگی فریاد شادی سرداد.
چندی بعد.....
روز از غروب پُرشد ،
گویی از فردا خبری داشت ،
اتشِ طمعِ صیاد فروکش نکرد ،
و سرانجام قناری را رُبود .
و خدا غمگین شد ،
زندگی سکوت کرد ،
کبوتر ناله کرد ،
وُ صیاد خوشحال بود ،
قناری در قفس مُرد ،
اما زندگی به روال میگذشت.
صیاد مریض شد ،
چندی بعد مُرد ،
و زمین جسمش را پنهان کرد ،
وُ درآخر مورچه تمامش را خورد ،
و زندگی همچنان به روال بود ،
اما مرگ پوزخندی زد .
و خدا نگهبان شد .
و من با گندمی با طعم گس زندگی آمدم... زمین مال من بود و عشق در من تقلا میکرد ناگهان همه چیز تمام شد حتی خورشید و من ... زمین مرا در خود جای داد بی هیچ بی آسمان...
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.